دلشورههای درخت افرا
مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار
رعنا 13سالش بود. درخت افرای حیاط آن کلبه چوبی سرایداری هم همینقدر. دختر سرایدار ویلای اشتراکی فامیل، داشت عروس میشد و همه ما برای مراسم عروسیاش دعوت داشتیم. وقتی رسیدیم نشتارود، چکچک باران روی چتریهای کلبه که از پیشانیاش آویزان بود ضرب گرفته بود. درخت افرای وسط حیاط اما انگار دلشوره داشته باشد در باد به خود میپیچید و برگهای پنجهای و سبزش هر یک پی سرنوشتشان به سویی میرفتند. شب در کلبه نشسته بودم که رعنا دست کوچکش را روی لاله گردسوز کاسه کرد و شعله با یک فوت محکم بیهیچ مقاومتی خاموش شد. قیر شب که همهجا را گرفت ازش پرسیدم «یادت هست زمستانها بابات میگفت چالههای زیربغل آدم، مال اینه که دستهاتو ضربدری بذاری توش تا سردت نشه؟» گفت آره... اما من هنوز دستکشهایی را که اون سال شما برام خریدید نگه داشتم. بعد تعریف کرد که نمیخواسته در این سن تن به ازدواج بدهد اما چند ریشسفید از هر خانواده نماینده شدهاند و فیالمجلس تصمیم گرفتهاند که قرار فامیلی این ازدواج نباید بیشتر از 13سالگی رعنا عقب بیفتد.
فردای آن شبِ صحبتهای من و رعنا صف منظم و سیاهی از فامیل عروس و داماد مثل مورچهها و موریانهها وارد مجلس عروسی شدند و شروع به جویدن حرفها و میوهها کردند. آخر شب داماد اناری را که مادرش برایش انتخاب کرده بود به دیوار کوبید. دانههای سفید انار بیهیچ سرخی و رنگ و لعابی روی زمین ولو شد و نفهمیدم چرا همه یکهو ساکت شدند. زبیده خانم مادر داماد که درست مثل شانه چوبی عمههاجر، برای رج زدن موبهموی هر عیبی هزار زبان داشت در گوش فامیل پچپچ میکرد. دلشورههای درخت افرای وسط حیاط هنوز تمام نشده بود و برگهای سبزش با باد پی سرنوشتشان میرفتند که بغض رعنا ترکید و صدایش تا سمت مردها آمد. فردای عروسی ناگهان چشمم که به درخت افتاد خشکم زد. برگهای درخت افرا سرخ شده بودند؛ سرخ مثل خون اناری که تازه ترک برداشته باشد. به سال نکشید که درخت زرد و سپس خشک شد.
درخت افرا را که بریدند مورچهها و موریانههایی که تمام شیرهاش را مکیده بودند در صفی منظم و سیاه از تنهاش بیرون زدند و از کنار پاهایم رد شده از بید مجنونی بالا رفتند.