سرنوشت رفیق سروژ مترجم چخوف
مهرداد رهسپار
پاریس؛ 28آذر 1375؛ سروژ استپانیان مترجم همه آثار آنتوان چخوف از روسی به فارسی بهدلیل ابتلا به سرطان ریه از دنیا میرود. سال 1376در پانزدهمین دوره کتاب سال، جایزه بهترین ترجمه را به خانوادهاش اعطا میکنند. این خبر در آن سال و نه در سالهای بعد، به ظاهر چندان مهم بهنظر نمیرسید، اما کسانی که سروژ استپانیان را از نزدیک میشناختند، نگران بودند که رازهایی که او در زندگی و عمر خود در دهههای 1320و 1330 داشت، ناگفته با خود برده باشد. باقر مومنی، ساکن پاریس که در سال 1336 با استپانیان در زندان قزلقلعه همبند بود، در روزهای آخر عمر موفق به دیدار با او میشود. مومنی پس از مرگ استپانیان شرحی از آن دیدار و آن اسرار مگو را منتشر کرد. بعدها گزارش این دیدار در فصلی از کتاب «راهیان خطر»، با عنوان «تراژدی یک نسل» منتشر شد. پس از آن نجف دریابندری از معدود دوستان استپانیان روایتی دیگر از او داد که با کنارهمگذاشتن هر دو، میتوان تصویری چندگانه از این مرد اسرارآمیز را عیان کرد.
باقر مومنی درباره او مینویسد: «ارتباط با روسها و آزادی فعالیتهای سیاسی، که با حضور وسیع و چشمگیر حزب توده ایران همراه بود، از سروژ یک تودهای زودرس فعال بهوجود آورد... 16سالش بود و تصدیق کلاس نهم را گرفته بود که در سال ١٣٢٤ همراه پدر به تهران آمد و در ١٩سالگی دیپلمش را گرفته بود... آخرین و مهمترین موقعیت او در سالهای پیش از گرفتاریاش مسئولیت «شاخه تعقیب» در شعبه یا سازمان اطلاعات حزب توده ایران بود که 7 شاخه داشت که 5شاخه آن مأمور کسب خبر و اطلاع از سازمانهای نظامی و انتظامی، ادارات و دوائر دولتی، احزاب، جمعیتها، مطبوعات، سفارتخانهها، کلیساها و مؤسسات خارجی بود، و 2 شاخه دیگر یکی از مأمور بایگانی اطلاعات و یکی از شاخه تعقیب تشکیل میشد. از مسئولیتهای دیگر این شاخه اعدام و از بین بردن خبرچینها و حزبیهایی بود که به خدمت پلیس درآمده بودند و اسرار حزبی را در اختیار دستگاههای پلیسی قرارمیدادند، و مسئولیت این شاخهها با سروژ استپانیان بود... از همین خبرچینان که اسرار حزبی را در اختیار رکن2 و ستاد ارتش میگذاشتند، 4 نفرشان به وسیله شاخه تعقیب سازمان اطلاعات حزب اعدام شدند، و سروژ بهعنوان مسئول شاخه متهم بود که در همه این اعدامها مشارکت داشته و حتی ماموریت یافته بود که یکی از اینها را بهدست خود خفه کند که بنا به ادعای باقر مومنی، چنین هم کرده بود. باقر مومنی میگوید که سروژ بعد از آزادی از زندان دست از کار سیاسی کشید و سعی کرد کلا گذشته خود را فراموش کند. او هیچگاه حاضر به مصاحبه و گفتوگو درباره سالهای زندان نشد و جز باقر مومنی هم هیچکس درباره گذشته او کنجکاوی نکرد. اما روایت نجف دریابندری طور دیگری است. او میگوید: «سروژ را در زندان دیدم. پسر خیلی جالبی بود... از زندان که آمد بیرون هیچچیز نداشت ولی از آنجا که آدم بااستعدادی بود ظرف هفتهشت ده سال پول حسابی درآورد. یادم هست که به من میگفت که «تو قصد نداری پول دربیاری؟» میگفتم: «همینقدر که درمیآرم بسم است. میخواهم چهکار کنم». میگفت: اگر نمیخواهی که هیچ، ولی اگر میخواهی بیا من راهش را یادت بدهم. میگفتم: خیلی متشکر، من زیاد اهلش نیستم و به هر صورت سروژ اهل پول درآوردن شد. چند تا شرکت تأسیس کرد. خیلی کارها کرد ولی در ضمن کار ادبی هم میکرد. عرض کنم که البته آن موقع که آن کارها را میکرد، کار هنری نمیکرد. بعد از انقلاب رفت فرانسه و پولهایش را هم برد. بعد 2،3 بار به ایران آمد هر وقت هم میآمد به من سر میزد. بچه خوبی بود. گاهی هم این چیزهایی که ترجمه میکرد به من نشان میداد. من یکخرده کمکش میکردم. آدم خیلی بااستعدادی بود. مقدار زیادی از کارهایش هم هنوز منتشر نشده. همینطور پیش زهرایی مانده. پیش باقرزاده هم هست». از این دو روایت که بگذریم، آنچه از سروژ استپانیان باقیمانده، ترجمههایی بینقص و دقیق از آثار چخوف است. برای اطمینان کافی است تنها چند صفحه از ترجمه باغآلبالو را با ترجمه سیمین دانشور از همین نمایشنامه مقایسه کنید.