• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
دو شنبه 17 دی 1397
کد مطلب : 43821
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/KvNM
+
-

حفره‌های آدم‌خوار

فراواقعیت
حفره‌های آدم‌خوار


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
شش تپه و شش حفره. این تنها نشانه مهم شهر کوچکی بود که در آن زندگی می‌کردم. دور تا دور شهر را این تپه‌ها گرفته بودند که در قله هر یک از آنها یک حفره وجود داشت. داستان‌های زیادی در مورد آنها گفته می‌شد اما یک نتیجه‌گیری میان همه مشترک بود: اگر سر هر حفره بروی به درون آن کشیده می‌شوی و مارهای هفت سر تو را می‌بلعند. هیچ‌کس جرأت رفتن سمت تپه‌ها را نداشت، اما دختری به نام یادگار، این باور را زیر پا گذاشت. در شهر کوچک ما کسی نبود که این دختر را نشناسد. البته پدر و مادر او را کسی نمی‌شناخت. من یکساله بودم که یک روز صبح وقتی مردم از خواب بیدار می‌شوند او را با چهار‌پنج سال سن در ابتدای کوچه‌‌ای می‌بینند که روی زمین دراز کشیده. از آن پس هم در شب‌های سرد، خانه این و آن می‌خوابید و روزها و شب‌های معمولی در کوچه‌ها و اطراف شهر روزگار می‌گذراند.

سربه‌هوا، چموش، عصیانگر، شجاع و خودخواه؛ این صفات بسیار کم اتفاق می‌افتد که در یک نفر جمع شود اما این دختر همه را با هم داشت. شب‌هایی که تا نزدیکی صبح در بیرون شهر می‌ماند، صبح اول وقت به شهر برمی‌گشت و در گوشه‌ای می‌خوابید. چند نفری می‌گفتند او را وقتی به شهر برمی‌گشته دیده‌اند که سر گرگ بر تنش بوده و حتی دو نفر گفتند زوزه او را هم شنیده‌اند. اما آنچه خود من دیدم مربوط به کودکی‌هایم می‌شود. به‌نظرم پنج یا شش ساله بودم. در یکی از کوچه‌ها همراه مادر می‌رفتم که بدون آنکه متوجه باشم از او دور افتادم. مادر هم در خیالات خودش می‌رفت و از من غافل شده بود. در یک آن سر که بالا آوردم یادگار را دیدم که می‌خندد. چشم‌های قرمزش مرا ترساند و جیغ کشیدم. مادر از همان فاصله فریادم را شنید و با توپ و تشر از یادگار خواست مرا به حال خود بگذارد، اما او بی‌توجه به حرف مادرم دهانش را باز کرد. عجیب بود که دهانش انتها نداشت و تا چشم کار می‌کرد درخت و گل در آن دیده می‌شد. مادرم که رسید او هم با خنده‌ای راهش را گرفت و رفت.

یادگار هفده ساله بود و من دوازده ساله که تصمیم گرفت سمت تپه‌ها برود. مردم شهر جمع شده بودند و او را که قدم در راه گذاشته بود تماشا می‌کردند. قدم‌های محکم و لبخند او را که قبل از دور‌شدن برمی‌گشت و جمعیت را نگاه می‌کرد کاملا به یاد دارم. بالای نخستین تپه که رسید از دور در حد یک گربه دیده می‌شد. فقط دو نفر که دوربین داشتند او را به وضوح می‌دیدند و برای مردم تعریف می‌کردند. آنکه ما دورش حلقه زده بودیم گفت:

‌روی دهانه سوراخ ایستاده و برای ما دست تکان می‌دهد... نشست و پاهایش را وارد سوراخ کرد... تن و بدنش هم داخل رفت... دیگر چیزی از او دیده نمی‌شود.

همهمه مردم شروع شد و هر کس حرفی زد و مرد دوربین به چشم ما را به‌خود آورد:«بیرون آمد. بیرون آمد.»

این اتفاق در پنج حفره رخ داد. وقتی نوبت به حفره ششم رسید همه فکر می‌کردیم اگر در پنج‌تای قبلی اتفاقی نیفتاد حتما در حفره ششم می‌افتد. دلهره سراغ همه‌مان آمده بود و سکوت، حرف اول و آخر را می‌زد. یادگار همانطور که در دیگر حفره‌ها عمل کرده بود، ابتدا پاها و بعد تن را وارد حفره کرد. به محض آنکه دوربین‌داران گفتند وارد سوراخ شد، زمین زیر پایمان به لرزه در آمد و هوا توفانی شد. ترس و وحشت یقه‌مان را گرفته بود و ول نمی‌کرد. زن‌ها شیون می‌کردند، کودکان گریه‌های بلند سر می‌دادند و مردان فریاد می‌کشیدند. کسی نمی‌دانست چه کند. این وضع چندان نپایید. اندکی بعد همه‌‌چیز آرام شد. چشم سمت تپه‌ها که انداختیم نخستین چیزی که نظرمان را جلب کرد رشته‌های بلند مو بود که به‌صورت یک توده بزرگ و به اندازه تنه درختی تنومند جمع شده و درحالی‌که گویی از زیر زمین به آنها باد می‌وزید به هوا رفته بودند و می‌رقصیدند. اما نکته مهم دیگر گم‌شدن تپه‌ها بود؛ هیچ نشانی از تپه‌ها نبود و انگار از ابتدای خلقت، زمین آنجا صاف و علفزار بود. توده‌های بزرگ مو، شش تا بودند که با فاصله از یکدیگر قرار داشتند. دیگر یادگار را ندیدیم، جز دیوانه شهرمان که یک روز آمد و گفت او را کنار یکی از همان توده‌های مو دیده. دیوانه گفت: «خیلی قشنگ بود و لبخند به لب داشت. موهایش آن‌قدر بلند بود که تا چند متر روی زمین کشیده می‌شد. به من نزدیک شد و گفت «نفس‌کشیدن بین آدم‌ها سخت است». بعد میان یکی از آن موهایی که مثل درخت هستند رفت و گم شد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید