نمایشنامهای تراژیک در سهپرده
استخدام
فرزام شیرزادی /نویسنده و روزنامهنگار
شخصیتها
مسعود کتَسِفسی ـ متقاضی
کار ـ 24ساله
اجبارتوفیقی ـ متقاضی
کار ـ 19ساله
حمید تودشکچویی ـ متقاضی کارـ 28ساله
مرد متبسم، مسئول استخدام در اداره
پرده اول
یک اتاق دنگال که دوطرفش پنجرههای قدی بزرگ دارد و میزی «ال»شکل با دیوارههای بلند قهوهای روشن که دورتادور میز را پوشانده است. مرد متبسمی توی صندلی بزرگ چرمی فرورفته و نیمتنهاش پیداست. جوان 19سالهای وارد اتاق میشود: «سلام». متبسم سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند که بنشیند. بعد پوشهای سبز را که قبلا منشی برایش آورده، باز میکند و بدون اینکه به جوان نگاه کند: «اسم و سن؟»
ـ اجبارتوفیقی، 19ساله فرزند اقبال.
ـ اقبال توفیقی پدر حضرتعالیاند؟
ـ بله. سلام رساندند.
متبسم از روی صندلی پت و پهن بلند میشود و دستش را دراز میکند و دست میدهد: «عزیز ما هستند. سلام برسانید. حتما ایشان را ببوسید. سربازی رفتهاید؟»
ـ نه.
- خدمت را همینجا پیش خودمانید دیگه؟
ـ بله.
ـ از فردا بیایید سرکار.
پرده دوم
همان اتاق پرده اول. مرد متبسم بیشتر در صندلی فرورفته است. جوان 28سالهای وارد میشود: «سلام. روز عالی متعالی.» متبسم سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند که بنشیند: «اسم و سن؟»
ـ حمید تودشکچویی هستم. کوچک شما 28ساله، فوقلیسانس ادبیات و ارادتمند.
متبسم حرفش را قطع میکند: «ادبیات؟ عجب! بفرمایید منزل... بفرمایید! لازم شد تماس میگیریم.»
پرده سوم
همان اتاق پرده دوم. مرد متبسم یکوری روی صندلی نشسته است. جوان 24سالهای وارد میشود: «سلام.» متبسم سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند که بنشیند.
جوان: «سلام».
مرد دوباره سر تکان میدهد. پوشه روی میز را باز نمیکند. بدون اینکه به جوان نگاه کند: «اسم و سن؟»
ـ مسعود کتَسِفسی، 24ساله. فوقلیسانس از مرکز تیزهوشان...
ـ هر چی میپرسم سریع جواب بده.
ـ چشم.
ـ تو هواپیما لم دادی. 45آجر داری. یکی را پرت میکنی پایین. چند تا میمونه؟
ـ 44تا.
ـ سه شیوه گذاشتن یک فیل در یخچال؟
ـ اول در یخچال را باز میکنیم. دوم فیل را میگذاریم آنجا و سوم در یخچال را میبندیم.
ـ تند جواب بده. تند. سلطان جنگل؟
ـ شیر.
ـ شیر همه حیوانات را برای عروسیاش دعوت کرده جز یک حیوان. کدامه؟
ـ فیل. چون تو یخچاله.
ـ پیرمردی میخواهد از رودخانه پر از تمساح رد شود. چطور رد میشه؟
ـ راحت. چون تمساحها رفتن عروسی شیر.
ـ پیرمرد در حال رد شدن نفله شد. چرا؟
ـ شاید شنا بلد نبوده.
ـ خیر. اون آجری که از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش کلکش را کند. متأسفم شما رد شدید.