قصههای کهن
خیر و عقوبت سلطان
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان.
ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای را، عَزَّ و جَلَّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمی.
گر نه امید و بیم راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی
گلستان سعدی