حرف برای گفتن
محمدهاشم اکبریانی /نویسنده و روزنامهنگار
خورشید همیشه حرفی برای گفتن دارد.اگر نداشت که هر صبح طلوع نمیکرد. این فقط در مورد خورشید صدق نمیکند؛ آدمیزاد هم همینطور است؛ تا وقتی حرفی دارد میآید و زمانی که حرفی ندارد، نمیآید. اصلا من فکر میکنم خیلی از ما زمانی که حرفی برای گفتن نداریم میمیریم، چون زندگی یعنی حرف داشتن و حرف زدن. اصلا چرا باید از مرگ حرف زد، مگر زندگی چه کم دارد؟ به خورشید میگویم: «خب عزیز، بگو حرف امروزت چیست؟» فکر میکند و میگوید: «راضیام. این روزها آدمها بیشتر قدر مرا میدانند. روزگاری وجودم آن قدر عادی شده بود که کسی توجهی به من نداشت ولی امروز این آلودگیها باعث شده همه به من توجه کنند.»
میگویم: «خورشیدجان، تو هم مثل اینکه تشنه توجهی!»
نیشخندی میزند و بیآنکه جواب دهد میرود سراغ کارش. این یعنی من مزخرف میگویم.
از اینکه خورشید، بیاعتنا به من گذاشت و رفت کمی ناراحت میشوم ولی خب، همین که هنوز هم میآید و میرود مرا دلخوش به بودن میکند. به نظرم همین رفت و آمد یعنی حرف داشتن... این را که قبلا گفتم. صدای خندهای از بالا، سر مرا به آن سو میکشاند. خورشید است که بلندبلند میخندد. میگوید: «دیوانه شدی پسر.»
هنوز جمله خورشید تمام نشده که اسکلتی از زیر زمین بیرون میآید و شروع میکند به داد و بیداد بر سر خورشید؛ «فکر کردی با کی طرفی؟»
هاج و واج به اسکلت نگاه میکنم. نمیشناسمش. خب صورتی ندارد که بشود شناخت. اسکلت همچنان فریاد میزند: «فکر کردی چون خورشیدی میتوانی هر طور خواستی حرف بزنی؟» در یک آن میبینم غروب شد.
تعجب میکنم. چرا خورشید فرار کرد؟ صدای خورشید را میشنوم: «او یکی از اجداد توست. وقتی زنده بود و حتی وقتی مرد، پدر مرا درآورد، اصلا نمیشود با او دو کلام حرف حساب زد.»
من اما خیره به اسکلت هستم و به حرفی که ابتدای این داستان گفتم فکر میکنم و با خودم میگویم: «مردهها هم اگر حرف برای گفتن داشته باشند، پا به این دنیا میگذارند.»