تعدادیاز ساکنانپایتخت همزمان با شب یلدا برای همشهری فال حافظ گرفتند
شب جشن ایرانی
فال حافظ برای بسیاری از خانوادهها جزء جدایینشده از سفره و مراسم یلدا محسوب میشود و معمولا بزرگترهای خانواده در پایان شبنشینی با نیت روزهای پرامید به حضرت حافظ تفأل میزنند و با خواندن شعر، دورهمی یلدا را به پایان میرسانند. به مناسبت شب یلدا از تعدادی از ساکنان پایتخت خواستهایم تا برای همشهری فالی بگیرند.
اپیزود اول: خیابان میرهاشمی - مغازه لبنیات
آقا عزیزالله نشسته پشت دخل مغازهاش و به تلویزیون کوچکی که بالای سر یخچال شیر و ماست و پنیر نصب شده، خیره شده؛ مجری یکی از این برنامههای صبحگاهی گرفته و غمگین در مورد سوختن و کشتهشدن 3دانشآموز صحبت میکند. آقا عزیزالله اما فقط سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد. دیوان حافظ را که نشانش میدهم و میگویم لطفا برای یلدا فالی بگیرد، از حوصله تهکشیدهاش حرف میزند. «طالع ما معلومه، باید بعد از 70سال عمر از خدا ببینیم و بشنویم که یه عده با بخاری نفتی میسوزن و یه عده از سر نداری و گرسنگی، یه عده از سر درد و غم و... عمرها کوتاه شده حالا دیگه بچههای ششهفتساله هم میمیرن» حرفهایش از حال و روز بد اقتصادی که تمام شد، بالاخره رضایت میدهد به نیتی و تفألی، نیتش را بلند میگوید «میخواهم ببینم حال و روز ما مردم بهتر میشود یا نه؟» عینک نزدیکبینش را میزند و خودش میخواند: «گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد / بسوختیم در این آرزوی خام و نشد / به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم / شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد / پیام داد که خواهم نشست با رندان / بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد». خندهای از سر غم میزند و دیوان را میبندد. «انگار حال حضرت حافظ از ما بدتره؛ عجب صبحی شد امروز». او از یلدا میگوید؛ از شبی که واقعا دراز و سرد بود و برف پشت پنجره، آغاز چله بزرگ را نوید میداد. «این برف شاقول بود، نشان میداد چقدر آن سال قرار بود آسمان ببارد و هوا سرد باشد؛ مادرم خدا بیامرز میگفت نگاه کن این برف که وقتی در رو باز میکنی خودش رو به زور باد و بوران بندازه تو درگاهی یعنی میخواد بگه که امسال با سمبه پر زور اومدم.»
آقا عزیزالله موهای سفیدش را نشان میدهد و به خنده میگوید اینها را 70تا زمستان سفید کرده «هم قدیم خوب بود هم الان که عروس و داماد و نوه میان خوبه، حالا قدیم یه مزه دیگهای داشت و الان یه طعم دیگه؛ قدیم زن برادر بزرگم که جای خواهر بود، برامون هرچی تخمه هندونه و خربزه از تابستون جمع کرده بود، بو میداد؛ چند تا انار قاچ میزد و مسقطی و فرنی هم میگفت مادرم درست کنه، کدو هم میپختن و چهارتا عمه و خاله و دایی هم صدا میکردن و خوش بودیم از این دورهمیها؛ البته برای ما کل زمستون شب یلدا بود چون شبنشینی و دورهمی تا وسطای اسفند بود تا سر بیاد شبهای تاریک و طولانی.» شیرینی خاطرات، تلخی خبر ناگوار صبح را نصفه و نیمه از ذهن آقا عزیزالله صاحب مغازه کوچک لبنیاتی شست و برد.
اپیزو د دوم: چهارراه کالج- کافه رستوران
بوی املت در پیادهروی زیر پل کالج در چندقدمی کافه رستوران قدیمی و کوچک پیچیده، چند نفر از کاسبهای مغازههای اطراف که انگار آشنا و رفیقاند، نشستهاند پشت میزهای لهستانی کوچک تا وعده صبحانهشان را با هم بخورند. سه چهار نفری، او را که از همه جوانتر است، دست انداخته و با هم میخندند. از حرفهایشان میفهمم که تازهداماد است و باید شبچلهای برای عروسش ببرد. جواب شوخیها و متلکها را با خنده و خوشرویی میدهد و دائم اشاره میکند که نوبت خودتان هم میشود. «بذار دوستامون هم خوش باشن، دیشب به کیکی که سفارش میدادم، میخندیدن، امروز به هندونهای که صبح از چرخی خریدم میخندن؛ دوتاشون این شتر در خونهشون 10سال پیش نشسته، اون یه دونه هم شتره تو راهه.» خنده و شوخی وقتی بالا میگیرد که از گوشه بریده هندوانه میفهمند سفید سفید است. فضا که آرامتر شد و صبحانهشان را که خوردند، میخواهم فال حافظ بگیرند، همه حواله میدهند به نیمای تازهداماد و ریزریز میخندند. «معاشران گره از زلف یار باز کنید / شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید.» بیت اول را که تمام کرد، انگار همه نیتش لو رفته باشد، خودش هم میخندد «حضور خلوت انس است و دوستان جمعند / و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید / رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند / که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.» بیتها را که از پس هم درست و غلط خواند، هر سه تا بهبهگویان تشویقش میکنند تا به این بیت میرسد. «میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز نماید شما نیاز کنید». نیما دیوان را با شوخی میبندد «خدایی جلوی نامزدم اینطوری هیچوقت تا حالا فال در نیومده بود ولی الان نگاهکن چهجوری جلوی اینا سوژهمون کرد». نیما و دوستانش میروند کرکره مغازههای کت و شلوار فروشیشان را بالا ببرند، نیما هم یواشکی از صفحه دیوان عکس میگیرد تا بفرستد برای یار.
اپیزد سوم: خیابان آبان -بازار میوه و ترهبار
از نوع راهرفتنش و سبد حصیری در دستش و عینک ظریف و نگاه پردقتش تلاش میکنم حدس بزنم چه کاره است؛ معلم بازنشسته؟ پزشک؟ کتابدار؟ طراح؟ حدسش سخت است. شبیه همه اینها هست و نیست. میوهها را با دقت وارسی و از هرکدام دوسهتایی را دستچین میکند. از سلام و احوالپرسی گرمش با فروشندهها معلوم است که در همین حوالی خانهای دارد. انار برمیدارد و لبو و پرتقال و تخمه آفتابگردان، از هرکدام به اندازهای کم و بعد با دقت میچیند در سبدش. همصحبت که میشویم میگوید قصد خرید شیرینی تازه از قنادی معروف همان حوالی را دارد. «شیرینی مربایی را 11صبح از فر درمیآورد، تا برسیم آورده برای ویترین.» هیچکدام از حدسهایم درست نبوده، جیرانخانم خانهدار است و گهگداری برای دل خودش مجسمه میسازد. «فردا همهجا غلغله میشه و من حوصله شلوغی ندارم، گفتم امروز بیام خریدم رو بکنم تا راحت باشم. ما که کلا 5نفریم، همینقدر میوه و خوراکی کفایت میکنه، این شیرینی مربایی رو هم چون نوهام دوست داره میخرم.» توی راه از بچهها گلایه میکند، از قهرهای بدون آشتی و از محبتهای پوشالی و رابطههایی که شبیه معامله است «این نسل خوب بلدن حرف بزنن و ایدئولوژیهای مندرآوردی سر هم کنن اما اصلها و ریشهها یادشون رفته. تا همین 20سال پیش خانواده اصل بود و دوست و آشنا فرع، شادی بود با خانواده بود، غم بود با خانواده بود، مشکلات بود در خانواده حل میشد، تصمیم میخواستیم بگیریم با پدر و مادر و خواهر برادر بود اما حالا دوست و رفیق شدهاند اصل و پدر و مادر و... فرع ماجرا. بچهها هیچ وقت با هم یک جا جمع نمیشن چون همه یک من تمامعیارند چون محفلهای واجبتر از خانواده دارند. قدیم تو وکیل و وزیر و هر که بودی، یلدا و چهارشنبهسوری و نوروز و مسافرتت با خانواده بود، حالا زنگ میزنن ما نمیایم فلان رستوران دعوتیم، قراره با فلان تور بریم یلدانشینی. ما ماندهایم و نهایتا یک بچه سربهراه.» در کافه قنادی درست زمانی که پشت نیمکت منتظر آمادهشدن شیرینیهای مربایی نشستیم، دیوان را درمیآورم. چشمانش برق میزند و با آرامش و طمأنینه دیوان را بین دو دستش میگیرد. با انگشت اشاره لرزانش سمت راست صفحه را نشانم میدهد و میگوید خودم بخوانم «روشنی طلعت تو ماه ندارد/ پیش تو گل رونق گیاه ندارد/ گوشه ابروی توست منزل جانم / خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد / تا چه کند با رخ تو دود دل من / آینه دانی که تاب آه ندارد / شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت / چشم دریده ادب نگاه ندارد» نه او چیزی میگوید نه من؛ معنا در سکوت مخابره شده و تمام. اشک از گوشه چشمانش سر میخورد روی فراز و نشیب پوست چروکیدهاش که با انگشتان سفید و لرزانش پاک میشود. شیرینی مربایی برای نوه کوچک در جعبه گذاشته شده، آنها را هم با دقت نگاه میکند هم باید آلبالویی باشد هم هویجی.
اپیزود آخر: هفتتیر؛ مانتوفروشی
دخترهای جوان لابهلای مانتوها و پالتوهای زمستانی دنبال شکار مشتریهای تازهواردند که از در فروشگاه میآیند تو. هرکسی که میآید، میدوند سمتش تا از روی مکث و نگاهش بفهمند کدام لباس را پسندیده تا شروع کنند به تعریف و تمجید از جنس و دوخت و قیمت. یکی دو تا هم ایستادهاند دم در اتاق پرو تا اگر مشتری سایزی اندازهاش نبود، سریع برایش عوض کنند. اینجا کارکنان براساس تعداد فروش در روز پورسانت میگیرند پس این همه مشتریمداری چیز عجیبی نیست. عطیه یک مانتو با روسری فروخته؛ خوشحال میرود پای صندوق، یک کاغذ کوچک میگذارد جیبش و برمیگردد لابهلای راهروی طولانی مانتوها شروع میکند به قدمزدن. «تازه کارم رو شروع کردم، دانشجو هستم و به پولش نیاز دارم. آخر هفتهها مثل امروز شلوغتره و خب من هم کلاس ندارم و میتونم یهکم از هزینههام رو اینطوری دربیارم.» او اینجا دو تا دوست صمیمی مثل خودش دارد و دو سه تا همکار مثل خواهر بزرگتر. قرار است شب یلدا را با دوستانش در خوابگاه سپری کند و میگوید از اینکه کنار خانوادهاش نیست، ناراحت است. «امسال سال سومیه که نتونستم یلدا برم شهرمون ایلام. هم راه دوره و هم امتحانها نزدیک، مجبوریم با هم سپری کنیم. خوشمیگذرهها اما تهش یه غمی هست، شبیه غم غربت.» آنها نه آجیل خریدهاند، نه میوه و نه شیرینی، این برنامهریزیها را گذاشتهاند برای آخر کار، وقتی میخواهند سهتایی بروند خوابگاه «پولمون کجا بود؟ میوه گرون، آجیل گرون، شیرینی گرون، تهش بتونیم تخمه و آلوچه و چیپس و پفک بخریم و بریم تو نمازخونه خوابگاه با بچههای دیگه خوش بگذرونیم، ولی خدایی غر زدم اما تو خوابگاه هم خوش میگذره، تو سروکله هم میزنیم تا خود صبح و فال میگیریم و موسیقی میذاریم و...» حرف فال حافظ که میشود سریع دیوان را میدهم دستش اما او دوستش را که دانشجوی رشته ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی است، صدا میزند تا فال بگیرد. عطیه بعد از نیت، لای دیوان را باز میکند و میدهد دست دوستش. «آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد / صبر و آرام تواند به من مسکین داد / وانکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت / هم تواند کرمش داد من غمگین داد / من همان روز زفرهاد طمع ببریدم / که عنان دل شیدا به لب شیرین داد / گنج زرگر نبود گنج قناعت باقیست / آنکه آن داد به شاهان بگدایان این داد». عطیه گونههایش از خوشحالی و خجالت با هم سرخ میشود. با دوستش لبخندهای شیرین میزنند؛ از آنها که تو خود دانی و من دانم و بعد میروند سراغ مشتریای که تازه از در آمده. «بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی / خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد.» مغازه شلوغ شده و دخترها پی فروش بیشترند.