
دنیای دو نفر بود یکی بیصدا و دیگری بیچشم و چراغ

صدای پای باران پشت پنجره، جیکجیک خانم و آقای گنجشک روی شاخه بید، صدای کرشمه تار و تنبور به وقت اندکاندکخوانی شهرام ناظری، حتی صدای مادر وقتی که میگوید «دردت به جونم باز که سرما خوردی!» همه این صداها و آواها را نمیشنود. او حتی صدای خشخش برگهای زیرپاش را در پیادهراهی که به دکه روزنامهفروشی میرسد نمیشنود. او ناشنواست. بلندبالا و رعنا مثل نهال بید دوساله گیسوافشان و پیشانی بلند است. بار آخری که دیدمش چند سال دور بود. از حس و حالش بو بردم که این امروز و فردا کار دست خودش میدهد. مدتی بعد همین کار را هم کرد. خودم دیدم شانه به شانه هم میآمدند. رئوف و دلبرانه آقای بیصدا دست در دست کسی پیش میرفت که بهگمانم از راه رفتن واهمه داشت. از دور فکر کردم دارد سربهسر زمین میگذارد در روزگاری که سفتترین زمینها ناگهان فروچاله میشود. پیش که آمدند، دیدم دلبر آقای بیصدا چشمبسته میآید. از 25سال پیش چشمبسته دست به سر و روی دنیا میکشد؛ چشمبسته عاشق آقای بیصدا شده است.
... یادم نمیآید کدام فصل جهان ناگهان هر دو ناپدید شدند تا همین نزدیکیها که بسیاری از یادهایم را باد با خود برده است، دیدمشان خوشتیپتر از بهار شده بودند. همراهشان دخترکی بود شبیه 6سالگی که بین هردو گام برمیگرفت که یکی بیصدا و دیگری بیچشم و چراغ. وقتی پرسیدم کجا رفته بودهاند، گفتند جایی در دوردستهای سرد؛ سوئد. چقدر حالم باغ و بوستان شد، چقدر حظ کردم از دلبندی و آرامش احوالشان. نام دخترک دنیا بود. او آرام جان آن دو بود؛ 2 معلول از یکونیم معلول کشور که نابینایان و ناشنوایان درصدر آن هستند. دنیا گرچه هنوز غنچه است اما چگونه شنیدن و چگونه دیدن را نهتنها به خودش به پدر و مادرش هم یاد میدهد. وقتی به من گفت من عکس شما را دیدم، من از خرسندی یک دهان تمنا شدم که اجازه بدهد بغلش کنم و اجازه بدهد دستش را ببوسم. مادرش گفت: خواهش میکنم. آنان 2هفته پیش برگشتند به سوئد. کاش همه ما سهمی در آرامشبخشی به معلولان داشته باشیم؛ آن که سرکوچه یا ته کوچه یا وسط خیابان همسایه ماست. کاش میشد لااقل گاهی نرمه صدایی برای یک بیصدا، روزنهای برای 2چشم نابینا و چتری برای آنکه بیدست زیرباران دارد خیس و تلیس میشود باشیم؛آنهم در این روزها که باران یار مهربان شده است.
منم که کفشهایت را جفت کردهام
دستت را گرفتهام
و از خیابان عبور دادهام
گاهی پرنده بودم و گاهی ببر
و گاه مورچه از سرناخوشی
آن هزار سال پیش در محله هاجرخاتون سنندج دخترکی موقرمزی، صورت ککمکی، چون زبانش به سختی رفتار میکرد اغلب سکوت بود و وقتی چیزی میگفت شما خیال میکردید 3نفر دارند با هم از دور حرف میزنند و بین راه برخی از حروف و کلمات را باد با خود میبرد. نامش گلاله (گل لاله) بود و همه نگاه و نظرش لطف به شمعدانیهای پای پلهها، بوته یاس زرد گوشه دیوار و حتی آتشگردانی بود که قرار بود سهم قلیان پدربزرگ یا سماور زغالی شود. دریغ اما این بود که در آن سالهای دور و دیر که سوادآموزی دستخوش محدودیت بود، کودکان نازنینی به دلیل نقص عضو یا اختلال ذهنی از خواندن و نوشتن باز میماندند. ویلچر تازه پای به سنندج گذاشته بود تا کمتوانان و ناتوانان از کولنشینی یا بغلگیری نجات یابند. آن هزار سال پیش، روزگار بسی برای ناتوانان دشوار بود، گرچه چهارفصل کامل و طبیعت سخی بود؛ دار و درخت بسیار، رودخانه پرخروش، اسبها در علفزار و بادبادک تا وسطهای آبی آسمان بالا میرفت تا کله به خورشید بزند.
جهان دریست که به رفتار باد
دست تکان میدهد
بر لولایی که به خلق تنگ جفتش
فرو رفته است
در قفل این در هیچ معمایی نیست
حالا و اکنون در این روزگاران خبر این است:10 تا 15 درصد مردم جهان مثل مردمان ایران معلول هستند؛ معلول در نقص دیدن و شنیدن و گفتن، دست و پای رفته یا از ابتدا نبوده. البته براساس این روایت هرگونه ناتوانی هم نوعی معلولیت است؛ یعنی وقتی من استقلال فردی در زمینههای فردی و اجتماعی ندارم پس دچار اختلال در سلامت و کارایی عمومی هستم؛ یعنی من معلول هستم! اما نکته این است که با این کم و کاستیها چگونه به زندگی نگاه میکنم و چگونه میخواهم با آن رفتار کنم تا به خودم و به زندگی معنی و هستی ببخشم. من درختی بیبرگ و بر میشناسم که فقط سایه دارد. من بریده راهی میشناسم که شاید سالی یکبار کسی یا کسانی از آن بگذرند. من سنگی دیدهام که وقتی آب جوی بالا میآید زیرپای رهگذران مینشیند تا بپرند. من حتی گنجشکی دیدهام که یک پا دارد، اما همه آسمان را در آغوش میگیرد. من صخرهای میشناسم که از بس امواج هزارساله بر سرش خورده شبیه کاروانی شده است که چشمانتظار ساربان است. من دختری را میشناسم که هیچ وقت دست و پا نداشته اما با 4دندان تصویر کودکی را کشیده بود که در کوچه دنبال توپ میدوید. آیا شما آندره بوچلی را میشناسید که نمیبیند اما با صدایش جهان را تسخیر کرده است؟
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیدهدم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید