پیر دوراندیش
چون 10ساله شدم، پدرم مرا به یکی از مأموران خود بهنام بامنظر سپرد تا فنون مختلف ورزشی و نظامی از قبیل اسبسواری و تیراندازی را به من بیاموزد. مدتی بعد در حضور پدرم، آنچه یاد گرفته بودم، عرضه کردم. پدرم خوشش آمد و از بامنظر و سایر تعلیمدهندگانم قدردانی کرد و به آنان پاداش داد. سپس گفت: «فرزندم را بهخوبی آموزش دادهاید ولی او هنوز بهترین هنر را نیاموخته است.» پرسیدند: «آن کدام هنر است؟» پدرم گفت: «این هنرها که پسرم آموخته، همه طوریاند که اگر او خود نتوانست، دیگران میتوانند آنها را برایش انجام دهند. اما آن هنر که کس دیگر نمیتواند برایش انجام دهد، به او نیاموختهاید، و آن شناکردن است.» پس بهدستور پدرم، شناکردن را هم به من آموختند. البته در آن زمان از یاد گرفتن شنا اکراه داشتم ولی هرچه بود، آنرا خوب آموختم. از قضا آن سال که به سفر حج میرفتم، راهزنان به قافله ما حمله کردند. از عهدهشان برنیامدیم. من دست خالی و بینوا به موصل برگشتم. هیچ چارهای نداشتم، پس سوار کشتی شدم و به بغداد رفتم و بالاخره خداوند توفیق داد که حج کنم. موقعی که کشتی ما در دجله بود، به محلی بسیار ترسناک رسید که گردابی مهیب در آن بود. چون به آنجا رسیدیم، ناخدا که چندان مهارت نداشت و نمیدانست چگونه باید از آن گرداب گذشت، اشتباها کشتی را به طرف آن گرداب برد و کشتی غرق شد. از میان 25مسافر فقط من و چند نفر دیگر موفق شدیم شناکنان خود را نجات دهیم. بعد از این ماجرا، مهر و علاقهام به پدرم بیشتر شد و بر صدقهدادن برای او و رحمت فرستادن به روانش افزودم، چون آن پیر چنین روزی را پیشبینی کرده بود که به من شناگری آموخت، و من نمیدانستم.
قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووسابناسکندر