قصههای کهن
فضیل عیاض
«سفیان ثوری» گفت که: «یک شب بر کنار فضیل عیاض رفتم. همه شب، آیات و اخبار و آثار میگفتم. چون برخاستم، گفت: «اینت مبارک شبی - که دوش بود، و اینت ستوده نشستی - که نشست این شب بود. همانا که این نشست، بهتر از تنهایی.»
فضیل گفت: «اینت شوم شبی - که دوش بود، و اینت نکوهیده نشستی - که نشست دوش بود!»
گفتم: «چرا چنین میگویی؟»
گفت: «جمله شب، تو در بند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا بگویی که مرا خوش بیاید. و من، بسته آن بودم تا جوابی نیکو از کجا بیاورم تا پسند تو باشد. هر دو، به یکدیگر و به سخن یکدیگر، از معبود بازمانده بودیم.»
تذکرةالاولیا – عطار نیشابوری
در همینه زمینه :