عیسی محمدی
یک عروسک بزرگ از پلنگ صورتی را هنوز توی اتاقم دارم. فکر کنم خانمام آن را برایم گرفته؛ چون میدانست چقدر پلنگصورتی را دوست میدارم. هنوز هم در آستانه 40سالگی، وقتی که تلویزیون بخشهایی از این پلنگ صورتی نازنین دوستداشتنی را پخش میکند، درست مثل این طاعونزدهها و جنزدهها، جلوی تلویزیون سامسونگم مینشینم و دیگر نمیدانم دوروبرم چه میگذرد. این پلنگ صورتی، بخشی از خاطرات خوش من است؛ شاید هم بخشی از فرارهای من. نمیدانم؛ هرچه که هست، بخشی از هویت من شده است.
یادش بهخیر، روزگاری که بچههای همشهری جوان داشتند شماره خاص کارتونها و خاطرهها را درمیآوردند، یک نظرسنجی انجام دادند. من در همه پاسخها، فقط اسم پلنگصورتی را میآوردم. چیزی هم نوشتم که چاپ نشد؛ نمیدانم چرا. شاید خط قرمزی جابهجا شده بود، یا هر چیز دیگری. شاید هم نوشته بودم که در دهه بسته 60 که همهچیزمان محدود بود، این پلنگ صورتی، راهگریزی بود، راه فراری، تکیهگاهی که بدانیم دنیایی دیگر هم وجود دارد. نمیدانم چرا؛ ولی خلاصهاش اینکه من این پلنگ را بیرحمانه دوست میداشتم. چشمانم را میبندم و پرت میشوم به خاطرات دهه 60. من متولد 57 هستم؛ در روستایی در اطراف اردبیل؛ فروردین سال انقلاب. سال بعدترش، شال و کلاه کرده و همهچیز را جمع کردیم و سگهای نگهبانمان را ول کردیم و آمدیم به شهر؛ در یکی از محلات پایین شهر. مردان خانواده کارگری میکردند، ما هم بازیگوشی میکردیم و بزرگ و بزرگتر میشدیم. هواپیماها هم گاهی میآمدند و خاموشی اعلام میشد. گاهی موشکهایی هم زده میشد و این فضا را، خاصتر میکرد. هنوز خاطرات یکی از این موشکها که داشت روی محلمان میافتاد و به طرزی عجیب راهش را کج کرد و در پارکینگ اتوبوسرانی در خیابان رجایی افتاد و عمل نکرده بود، خوب توی ذهنم هست؛ صدای داد و بیدادها، پناهگرفتنها پشت دیوارها و انتظار برای انفجار و بعد، معجزه. در چنین بلبشویی بود که پلنگ صورتی ظاهر شد. البته آن روزها نمیدانستم که صورتی است. بعدها فهمیدم که صورتی است. نمیدانستم که چرا به آن پلنگ صورتی میگویند. با خودم میگفتم لابد سازندگانش فکر کردهاند که حالا پلنگشان صورتی باشد؛ حالا یا پلنگ صورتی، یا پلنگ سرمهای، یا پلنگ بنفش. چه تفاوت دارد؟ مهم این است که این پلنگ جهیدن گرفت و رفت توی دلهای ما. پای تلویزیون مینشستیم و منتظر میماندیم تا لامپ آن داغ شده و تصویری سیاه و سفید از این پلنگ و ماجراهایش را ببینیم. گاهی این لامپ تلویزیون، از این تلویزیونهای جعبهای قدیمی، به قدری دیر گرم میشد که نقطه عطف ماجرا را از دست میدادیم؛ نمیدانستیم آن یکی شخصیت درب و داغون چرا از پلنگمان شاکی است و میخواهد او را از دور خارج کند. البته بعدها، به قدری این قسمتها پخش میشد که میتوانستیم همه ماجرا را تکمیل کنیم.
نمیدانم چرا از بین شخصیتهای کارتونی آن موقع، مثل چاق و لاغر، مورچه و مورچهخوار، گوریلانگوری، زبلخان، بنر و...، دل من گیر این پلنگ صورتی شد. شاید بهخاطر اینکه مثل خودم دراز و لاغر بود، شاید بهخاطر اینکه مثل خودم کمی کودن بهنظر میرسید و ساده، شاید... .
اصلا ببخشید، مگر برای دوستداشتن باید منطقی بیاوریم؟ دوستداشتن یک اتفاق فرامنطقی است؛ همینطور اتفاق میافتد. این پلنگ دوستداشتنی دراز بیقواره سادهدل نیز که زمانه همیشه به نفع او میچرخید، همینطور آمد و پرید در قسمت قلب صنوبری من و برای همیشه در آنجا ماندگار شد. همین حالا هم که گاهی دلم میگیرد و یاد آن روزها میافتم، عروسک بیقوارهاش را مینشانم کنارم، دست به سینهاش میکنم و چهارزانو، با هم این کارتونهای جدید را نگاه میکنیم و جفتمان اخم میکنیم که چرا اینها نوستالژی ندارد؛ گفتم که، شباهتهای زیادی به هم داریم... .
ما و زنی خوشاخلاق با صورتی روشن
درباره داستانهای سرندیپیتی و دوستانش در جزیره پیور
نگار حسینخانی
با آن دو چشمِ درشتِ خوب، نشسته و به کنا نگاه میکند؛ پسر کوچکی که همراه پدر و مادرش سوار کشتی میشوند و با واژگونی کشتی به دریا میافتند. کنا روی تخم بزرگ صورتی رنگی افتاده و با همان به ساحل جزیره میرسد و از طوفان نجات پیدا میکند. از تخم، موجودی شبیه دایناسور به نام سرندیپیتی با چشمان بزرگ آبی رنگ خارج میشود؛ موجودی اسطورهای که همراه کنا ناخواسته به جزیرهای ناشناخته وارد میشوند و با نجاتدادن حیوانات جزیره، محبوب اهالی آنجا میشوند.
نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم سرندیپیتی میتواند نقش مادر کنا را بازی کند؟ چون او را نجات داده بود یا چون از نظر جثه بزرگتر بود؟ دایناسور صورتیِ دُم ماهی قرار بود به ما یاد بدهد چطور بیچشمداشتی، مهربان باشیم و به اطرافیانمان محبت کنیم. در این کارتون شخصیتی دیگر به نام «خانم لورا» حضور داشت؛ یک پری دریایی سبزرنگ کوچولو با موهای صورتی و تاج طلایی. نوبو اونوکی، کارگردان این انیمه ژاپنی ۲۶ قسمتی بود و «ژاله علو» راوی داستان و سرپرست گویندگان. سرندیپیتی قصه شخصیتهای غیرمتعارفی بود که در جزیرهای ناشناخته زندگی میکردند.
سرندیپیتی (اژدها ماهی صورتی) با صدای مریم شیرزاد، کنا (پسربچه) با صدای نوشابه امیری، پیلاپیلا (پرنده) فریبا شاهینمقدم، کاپیتان اسپاج شهروز ملکآرایی، ماهی دانا حسین باغی و ماهی پرنده با صدای احمد آقالو صداگذاری شدند. بهخاطر دارم زمانی امیرمهدی ژوله در یکی از برنامههای خنداننده برتر «خندوانه» میگفت که خالق اکثر برنامههای ژاپنیها و چینیها عقدههایشان را در قالب چشم شخصیتهای کارتونی جا داده بودند، طوری که هر چه کاراکتر خوبتر بود چشمهایش بزرگتر میشد و این باعث شده بود که در آن زمان زن مورد علاقه پسرها، زنی خوشاخلاق، صورتی روشن، چشم قد ِکف دست و... باشد.
سرندیپیتی به انگلیسی بهمعنای دستاوردی اتفاقی و مفید است که جوینده دنبالش نبوده و بهصورت اتفاقی بهدست آمده است. میگویند که «سرندیپ» در زبان فارسی قدیم سیلان (سریلانکای امروزی – سیلان ناحیهای در شبهجزیره هند که به چایش بسیار معروف است) بوده است. این واژه را با تکیه بر افسانه ایرانی «سه شاهزاده سرندیپ» امیرخسرو دهلوی نوشته؛ داستانی که قهرمانانش دائماً چیزهایی کشف میکنند که بهدنبالش نبودهاند. از اینرو کشفیات علمیای چون پنیسیلین، وایاگرا، تفلون، اشعه ایکس و... به نوعی سرندیپیتی بودهاند! درست مثل کشف موجود خوب و مفیدی چون هیولای صورتی در جزیرهای متروک توسط پسرک قهرمان داستان کنا.
یکشنبه 25 آذر 1397
کد مطلب :
41023
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/M69B
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved