• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
یکشنبه 25 آذر 1397
کد مطلب : 41014
+
-

ما هیچ کدام سیندرلا نیستیم

والت دیزنی رویاهای شیرینی برای همه ساخت اما این یکی اشتباه بود

ما هیچ کدام سیندرلا نیستیم

شبنم سیدمجیدی

آن موقع‌ها هیچ نمی‌دانستم. اوایل دهه 70 وقتی 6-5 ساله بودم برای نخستین‌بار، تماشایش کردم و تا 13-12سالگی کارتون محبوبم باقی ماند؛ سیندرلا را روزی 3 بار می‌دیدم، تمام که می‌شد به بقیه کارتن‌ها هم کمی وقت برای خودنمایی می‌دادم؛ «شیرشاه»، «زیبای خفته»، «گربه‌های اشرافی»، «علاءالدین»، «سفیدبرفی»، «دیو و دلبر»، «رابین هود» و خیلی قصه‌های دیگر که در دنیاهایشان غرق می‌شدم اما هیچ کدام آنها سیندرلا نمی‌شدند. آن دخترک مظلوم زیر‌اتاق شیروانی با موش‌هایی که رفقایش بودند، مثال تنهایی‌های من بود. خدا می‌داند چندبار پیراهن‌های قدیمی مادرم را با کمک موش‌های نامرئی ذهنم و فرشته مهربان پوشیدم و به مهمانی قصر پادشاه رفتم. خودم فلوت چوبی‌ام را برمی‌داشتم، چندبار در هوا تکانش می‌دادم؛ «بی بی‌دی بابی دی بو» و لباسم ناگهان درخشان و پف‌دار می‌شد و کفش‌های تق تقی قرمزم بدل می‌شد به کفش‌های بلوری سیندرلا. مثل سیندرلا قدم می‌زدم، با خوشحالی به هوا می‌پریدم و فرشته مهربان را بغل می‌کردم. در ذهن من همش همان شکلی بود، کفش‌هایم بلوری بودند که مثلش را هیچ کدام از دختران شهر نداشتند. چقدر با تکه اسفنج آشپزخانه افتادم به جان کف زمین تا بدبختی‌هایم هم درست شبیه سیندرلا باشد. خواهر کوچک یکی دو ساله‌ام همان آناستازیای بدجنسی بود که باید همیشه در خدمتش بودم. او گریه می‌کرد و من سیندرلای مهربانی بودم که ناراحت نمی‌شدم؛ چرا که آخر رویاهایم شیرین بود؛ درست مثل رویاهای سیندرلا. شاهزاده سوار بر اسب می‌آمد و مرا از دست آناستازیا، درزیلا و اتاق زیرشیروانی نجات می‌داد. سیندرلا دختر رویاهایم بود. من سیندرلا بودم.

آن موقع‌ها هیچ نمی‌دانستم. چندین سال بعد وقتی فهمیدم قرار نیست هیچ دختری منتظر شاهزاده‌ای باشد تا او را نجات دهد ناگهان انگار از یک خواب پریدم. فهمیدم ازدواج و زندگی شیرین بعد از آن نباید هدف نهایی زندگی هیچ دختری باشد. والت دیزنی رویاهای شیرینی برای همه ما ساخت اما این یکی رؤیای اشتباهی بود. حالا حتی می‌دانم در دنیا سندرومی وجود دارد به نام سندروم سیندرلا که فرد مبتلا به آن، از داشتن استقلال وحشت دارد، ناخودآگاه به توجه دیگران نیاز دارد و دلش می‌خواهد از او مراقبت شود. در دنیا به آدم‌ها یاد می‌دهند که چطور از دست سندروم سیندرلا نجات یابند. یاد می‌دهند که چطور خودشان مشکلات زندگی‌شان را حل کنند و منتظر هیچ شوالیه‌ای با زره طلایی و شمشیر درخشان نباشند تا آنها را نجات دهد. در زندگی نباید خوشحالی هیچ‌کسی در گروی حضور یک نفر دیگر باشد. کودکی‌هایم به اشتباه پر شد از چنین رویاهایی اما حقیقت این است که ما هیچ کدام نباید سیندرلا باشیم.


زنان کوچک بومی‌شده



ما بزرگ‌شدگان دوران پر تناقضیم 


لیلا شریف

من کتی بودم و خواهرم مگی؛ مطمئنم که این الگوبرداری در خانه خیلی از دخترهای دهه شصتی تکرار شده بود. داستان انیمیشن زنان کوچک، برای خانواده‌هایی که 4دختر داشتند، راحت‌‌تر می‌شد و دخترها به‌ترتیب سن و ویژگی اخلاقی‌شان؛ مگی، کتی، بتی یا سارای درونشان را پیدا می‌کردند و آن را در قامت دخترانی با لباس‌های دامن پفی تصور می‌کردند، حتی ساعاتی از روز، دست خیالشان را می‌گرفتند و در خانه‌های آمریکایی با حیاط‌های سرسبز قدم می‌زدند.

خانواده مارچ از جنگ ایالات جنوبی و شمالی آمریکا گریخته و راهی شهر بوستون شده بودند، همین حد از داستان کفایت می‌کرد تا همذات‌پنداری بچه‌های آن دوره با این کارتون به اوج خود برسد، چرا که برخی از ما دهه شصتی‌ها اگرچه جنگ را ندیده بودیم اما از حواشی آن بی‌نصیب نبودیم.

نمی‌دانم کلاس چندم بودم اما خوب یادم هست که حوالی عصر وعده دیدار ما با کارتون زنان کوچک از شبکه یک بود تا ببینم که کتی شخصیت مورد علاقه من، قرار است چه کارهای خارق‌العاده‌ای انجام دهد.

کتی آمریکایی بود و وقتی از جلوی دیوار مدرسه‌مان که با خط خوش روی آن نوشته بود، «مرگ بر آمریکا» رد می‌شدم، به این فکر می‌کردم که چرا باید مرگ را حواله کتی و خانواده‌اش بکنم؛ دختری که تمام شیطنت‌هایش شبیه من بود و حتی عشق و علاقه به نوشتن را از آن هدیه گرفتم.

کتی مارچ، دختر سوم خانواده، برخلاف خواهر بزرگ‌ترش مگی که مثل دخترهای مورد علاقه همه خانواده‌ها آرامش و متانت زنانه را به نهایت رسانده بود، سر پر شر و شوری داشت، همین شیطنت‌های ساختارشکنانه‌اش کافی بود تا من خودم را در وجود این شخصیت داستانی آمریکایی تصور کنم و هر کاری را به‌حساب نزدیکی شخصیتم با او بگذارم. او راه نمی‌رفت و معمولا آرام یا تند می‌دوید و از حصارهای چوبی خانه‌ها می‌پرید تا راهش کوتاه شود و به شیطنت‌های خاصش ادامه دهد.

نقطه اوج علاقه‌ام به کتی هنگام نوشتن‌هایش شکل گرفت؛ ‌دختری که پشت میز تحریرش می‌نشست و با رقصاندن قلم روی کاغذ، داستان‌هایی به زعم خودش - البته من- جالب را می‌نوشت و برای چاپ داستان‌هایش راهی روزنامه شهرشان ‌می‌شد. تصویرسازی فضای روزنامه و تلاش برای نوشتن، مثل یک بذر کوچک در ذهنم کاشته شد تا سال‌ها بعد وقتی نوبت درس خواندن و کار رسید، محصول این علاقه را برداشت کنم و به‌عنوان یک روزنامه‌نگار وارد تحریریه شوم.

حالا که سال‌ها  از کارتون زنان کوچک گذشته است، با خودم فکر می‌کنم که ما بزرگ‌شدگان دوران پر از‌تناقضی بودیم که از میان شعارهای سیاسی ضد‌آمریکایی باید پای انیمیشن‌های آمریکایی ساخت ژاپن می‌نشستیم. دور از ذهن نیست که بگویم وقتی حرف از زنان کوچک به میان می‌آید، کم‌نیستند زنانی که در روزگار کودکی و نوجوانی کتی، مگی و... آمریکایی را برای خودشان در ایران بازآفرینی کرده‌اند و زنان کوچک خودشان را ساخته‌اند.

این خبر را به اشتراک بگذارید