زنی که دهان نداشت
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
آمدن و رفتنش ناگهانی بود. در شهر من بجنورد، بهدلیل کوچکی و از آن مهمتر وجود صفحهها و شبکههای مختلف مجازی، خبرها خیلی سریع میپیچد. صبح که از خواب بیدار شدم، پیامهای زیادی بههمراه عکس زنی که دهان نداشت و چشمهایش نه افقی که عمودی بود در موبایلم دیدم. به اقتضای شغلم که خبرنگاری است، فوری خودم را به آن زن که جمعیت زیادی دورش حلقه زده بودند، رساندم. بیچاره با چشمهایی باز به من زل زد و چشم از چشمم برنداشت. از آنجا که دهان نداشت تا حرفی بزند (گرچه اگر هم داشت، معلوم نبود زبان او را ما بفهمیم و زبان ما را او)، اما یک نکته برایم عجیب بود؛ انگار امواجی از چشمهایش ساطع میشد که در چشمهایم مینشست و معنی آنرا نمیفهمیدم.
چند ساعت بعد احساس کردم صداهایی در مغزم میپیچد. کلمات یکییکی شکل میگرفتند و تبدیل به جمله میشدند «دلایل زیادی برای زندگی با شما دارم، برای من شکل جدیدی از زندگی خواهد بود.»
آشکار بود که این جملات، حرفهای همان زن است. امواجی که از چشمهایش بیرون آمده و در چشم من نشسته بود، حالا تبدیل به حرف شده بودند. دوباره پیش او برگشتم. من که نمیدانستم چطور میتوانم با او ارتباط بگیرم، به امید اینکه حرفم را بشنود و بفهمد، گفتم «بعید میدانم زندگی در کنار ما برای تو راحت باشد.» حرفهای دیگری هم زدم و حتی نشانی خانهام را دادم که اگر خواست سری به من بزند.
نیمههای شب بود که با صدای زنگ خانه از خواب پریدم. وقتی در را باز کردم، زن بیدهان را دیدم. ابتدا تعجب کردم ولی چیزی نگذشت که از دیدن دوبارهاش خوشحال شدم. خواستم داخل بیاید.
روی مبل روبهروی من نشست و به چشمهایم خیره شد و امواجی را فرستاد. حرفهایش کم نبود، اما خلاصهاش این میشد که قبیله او در میانه کویر لوت زندگی میکنند و بههیچروی حاضر نیستند با انسانهایی از نوع ما تماس بگیرند اما خود او مخالف این نظر بوده و میخواسته با جماعت ما آدمهای با دهان زندگی کند. این را هم اضافه کرد که وقتی تصمیمش مبنی بر آمدن به دنیای ما را با همنوعانش درمیان گذاشته و بر آن اصرار کرده، به مرگ تهدیدش کردهاند.
حرفهایش را که زد، برخاست و رفت.
فردا صبح وقتی به محلی که در آن بود یعنی میدان کارگر رفتم، ندیدمش. پرسوجوهایم از این و آن بینتیجه بود چون هیچکس او را ندیده بود. دوباره به میدان کارگر برگشتم. دقت که کردم، گلی که گلبرگهایش شبیه چشمهای عمودی آن زن بود، از زمین روییده بود. گل را بردم در گلدانی کاشتم و در رف پنجره گذاشتم.دیدار و گفت و گو با او خیلی کوتاه بود. کاش مفصلتر میدیدم و بیشتر میشناختمش، اما همان یک روز و 2بار دیدن باعث شد یاد او همیشه در ذهنم بماند. البته این یاد، همیشه با یک ترس همراه است؛ نکند افراد قبیلهاش او را کشته باشند!