نگار حسینخانی
«نمای زندگی شاعران خیابان بود/ که از گذشته به اکنون/ و از عبور به اندوه میرسید» و این چند خط از منظومه بلند پیادهرو شاید روایتی تکخطی از زندگی شاعرش باشد؛ محمدعلی سپانلو، شاعر تهران؛ شاعری با باوری خلاف شاعران دیگر نسبت به پایتخت که تهران را مرکز انتقادهایشان قرار میدادند یا آنها که از شهرهای خود گریزان بودند و از روی پیکر بیجان شهرشان گذر میکردند و در پی شهرهای دیگر تن به شعر میدادند. سپانلو اما راستینترین شاعر شهر تهران بود. اکنون نیمقرن از انتشار منظومه پیادهروهای محمدعلی سپانلو میگذرد و 50سال از سرودن آن سطرها که گفت: «بهجاست کفش بپوشی/ و از کنار خیابان قدمزنان بروی».
تولد یک پیادهرو
محمدعلی سپانلو این منظومه را سال47 در انتشارات بامداد در 103صفحه منتشر کرد. پیادهروها، چهارمین کتاب شعر او بود؛ شعری نهچندان متفاوت از دیگر شعرهایش و یکسر چشماندازی از منظر شهری. شمس لنگرودی در «تاریخ تحلیلی شعر نو» درباره این منظومه مینویسد: «شاعر از خواب برمیخیزد، کفش میپوشد و در پیِ مرگِ تصادفی به خیابان میرود، در پیادهروهای شهر خود گردش میکند و تصاویر برگزیدهای از ازدحام، خلوت، بارش و خشکسالی، ورشکستگی و رونق، بهار و زمستان ارائه میکند که نمایشگر شهری پرهرجومرج و خفقانزده است». در شعر بلند «پیادهروها»، تماشای کوچه و خیابانهای تهران بهخصوص پیادهروها، شاعر را به گذشته این راهها میبرد؛ داستان پیادههایی که با امید از آن گذشتهاند و گاه با تداعی معانی، پیادهروهای سرزمینهای دیگر را در خاطر زنده میکند. ماجرا از این قرار است که راوی شبهنگام و در پرسههایش با عابری همراه میشود که صورت او را نمیبیند. بخش پایانی این منظومه اما گفتوگوی عابر و شاعر است و مونولوگهای شاعرانه و آغاز گفتوگو. عابر اما با حرفهایش امیدی در دل شاعر مینشاند و نوید میدهد که هرچند زمستان یخبندان دارد، اما گل یخ به آزادی سلام خواهد کرد و اینگونه منظومه به پایان میرسد که شاعر میخواهد به بستر سردش بازگردد و خواب گرما ببیند.
پیادهروهای بیرونق
از عنوان پیادهرو در کتابهای شعر و داستان متعددی استفاده شده است؛ کتابهای شعر «قطار در پیادهرو» سیدمحمدحسین ابوترابی، «مردی به وقت پیادهرو» میثم رجبی، «عصر جمعه پیادهرو» حسن مهدویمنش، «هبوط در پیادهرو» غلامرضا ابراهیمی، «در پیادهرو» بیوک ملکی، «هفت لبخند هفت پیادهرو» راضیه ایمانیزاده، «یک پنجشنبه یک پیادهرو» علی آموختهنژاد و در داستان «عشق روی پیادهرو» مصطفی مستور، «زن در پیادهرو راه میرود» قاسم کشکولی، «سایه عقاب روی پیادهرو» فاطمه قدرتی و... . اما واقعا کدام یک از این آثار، بازآفرین معنای تازه یا هویتنمای این واژه (پیادهرو) بودهاند؟ شاید بتوان محمدعلی سپانلو را بهخاطر همه تعلقات نابش به شعر شهری، شهر و تهران ستود و گفت شعر او صرفا ناظر بر مفهومی انتزاعی از پیادهرو بهعنوان نشانهای شهری نبوده بلکه سپانلو توانسته در عین بهرهبردن از مابازای عنصری شهری، برسازنده هویتی شهری و معرف مدلولهای گوناگون آن نیز باشد. اغلب کسانی که پس از او پیادهرو را وارد شعر و داستانهایشان کردند، صرفا میخواستند مصرفکننده عنصری شهری باشند تا اثرشان شهریتر و مدرنتر بهنظر برسد اما برای سپانلو پیادهرو، یکی از مفاهیم تاریخی برسازنده منظومهاش بوده نه روساختی برای تزیین آن.
یک پیادهروی کاملا متفاوت
«هر که هستی بیا/ رویاپروری بیا/ آرزومندی، امیدواری، بیا / دروغپردازی/ دعاخوانی/ لوبیای سحرآمیز خریداری بیا» شلسیلوراستاین اما از پایان پیادهرو کتابش را آغاز میکند؛ «آنجا که پیادهرو پایان مییابد». درست آنجا که پیادهرو پایان مییابد، دنیای سیلوراستاین شروع میشود؛ دنیای پسربچهای که به تلویزیون تبدیل میشود و دختری را میبیند که نهنگی را میخورد. اسب تکشاخ و هیولا در این دنیا زندگی میکنند و سارا سینتیا سیلویا استاوت، آشغالها را بیرون نمیبرد. در این دنیا جایی وجود دارد که میتوانید سایه خود را بشویید؛ باغی هست که در آن الماس میروید؛ جایی که کفشها پرواز میکنند و تمساحها به دندانپزشکی میروند. انگار سیلوراستاین پس از یک پیادهروی طولانی به خودش و فانتزیهایش رسیده باشد. شاید بد نباشد پس از یک پیادهروی طولانی با سپانلو، با سیلوراستاین به خودتان بازگردید.
پیادهروی محمدعلی سپانلو چه فرقی با دیگر شاعران و داستاننویسان دارد؟
نمای زندگی از عبور به اندوه
نیمقرن از انتشار منظومه «پیادهروها»ی شاعر تهران گذشت
در همینه زمینه :