آیا پیادهروها یک دال شهریاند؟
صدای شهر
نگاه
محمدرضا اصلانی| شاعر و فیلمساز
صبح/ که از خانه میخواستم رفت/ صدای آشنای شهر در دسترسِ روز بیگانه مینمود، در دوررسِ تاریخ./ و پاهایم گم از صدای خود./ و دیدنم از من میرفت به رودخانهای که دیگر اکنون هیاهوی یک خیابان بود، بیزندگی./ هیاهوی فروش/ بیصدا/ و سکوت سالهایی، قرنهایی، هزارههایی که در گمشدن حاضر بودند. و پیادهروها، این فضا-سیطره عمومی- که عمومی را به همبودی یا همگانی میتوان گفت- به گفته هابرماس، و هانا آرنت، و دیگران و دیگران... چه شده است؟ این پیادهروها که به زعم آن شاعر «پیادهروها»، جای یاران بود و کوی مهربانان، راهِ ایستادنها، دیدنها و برخوردها و با هم رفتنها و گپها در نبش، توقفی به جدل کردنها یا نشستن بر صندلی کافهای پیادهرویی- که بود و دیگر نیست- و نظاره بر میدانی که مجسمه یا مجسمههایش در وسط. به دوردست شهر، به بلندای دیو سپید پای در بند- اشاره دارند، و پایشان کبوتری و آبی.
میدانها، صاف شده چون کویر، سنگفرش ناهموار- نمونه اعلاء، مخبرالدوله- چنان صافِ هول که خطهای نرم کویر لوت هم در آن گم. از حاشیه این برهوت- حاشیه نامعلوم- هراسزده که بخواهی گذشت، این اتومبیلها هستند که میباید اجازه دهند تا به احتیاط هراسیدهای بگذری.
میدان حسنآباد، میدان شاپور-چه اسمی دیگر دارد؟- میدان انقلاب، میدانِ... میدان توپخانه- چه اسمی دیگر دارد؟- که توپش گم. و صدایش توپ. میدان بودنش، برهوتِ کجآیینی که نمیتوانی دانست از کدام سوی آن میباید که بگریزی. که اگر نگریزی، رفتهای با یک موتوری به آن سوی میدان، و هیچگاه معلوم نخواهد شد تو مقصری یا موتوری. پیادهرو بهمثابه دال، اکنون دیگر دال تکمدلولی است. مسیر عبور پیادگان -که همواره پیادهاند- از جایی به جایی، یا از بیجایی به بیجایی؛ همین. و خیابان محل عبور خودروها، همین. و میدان، فرصتی برای چراغ قرمزها، یا حتی بیقرمزها. هیچ مدلول دیگری نمانده، برای ملتی که زبانی دارد که واژههایش هیچگاه تکمدلولی نیستند.
مدنیتِ یک شهر، به فضاهای همگانی اوست، و معنا و ارتباطی که فضاهای همگانی به فضاهای خصوصی میدهند. و این فقط کوچه و خیابان و پیادهرو نیست، که نهادهای مربوط به شهر، همگان، چون اتوبوسها و متروها، پارکها و شهرداریها، وزارتخانهها، و مجلسها هم هست- همه اینها، حتی پارکها یک دورهای و هنوز هم- به فضای اقتدار خصوصی، با در و دربند بدل شده. میله بسته الکتریکی- این میله قلچماق است که به تو اجازه میدهد یا نمیدهد که بروی توی هزارتو یا نروی.-کارت ملی؟- و این سؤال اساسی: با کی کار داری؟ نه دارید. که یای مفرد، سکه رایج است و تو نه رفیقی و نه پسرخاله مربوطه. حتی زبان به صرف خصوصی بودن رفته. خطاب عمومی دیگر نداریم. - برو دست راست (یا چپ)- طبقه دوم یا هزارم، یا به جهنم. و من تو شده در یک نهاد عمومی خصوصی شده، با شماره چند و چند کارت ملی و غیرملی، میروم به درون توهینهای بعدی.
بروید به شهرداری محله-عمومیترین نهاد شهر- اگر جز این بود، آن تصادف کرده با موتور مقصر است. و همین است از ارشاد که باید ارشادمان کند، تا صدا و سیما که باید صدایمان کند تا وزارت جلیله راه و شهرسازی -که راه و بیراه، چه ربطی به شهرسازی دارد، بماند- که خیابانها لابد راهاند، و پیادهروها لابد بیراه.
پیادهروها اما، محل امنِ پیادگانند برای دیدن، پرسه زدن - که پرسهزدن خود یک رفتار مدنی مدرن است- خاصه در کلانشهرها- برای انتخاب است. برای برخورد است با آشنا. برای از کنار هم گذشتن و احساس گرما. احساس خود را رها کردن برای احساس در میان جمع بودن، برای ابرازِ خود به دیگران جمع. نه فقط از جایی- بیجایی- آمدن، و رفتن بهجایی- بیجایی-. شتابی به هیچ کجا.
پیادهروها اما، حتی فقط این نیست. پیادهروها یک دال شهریاند، با مدلول صدها گفتوگوی رونده، با صدها زبان، لهجه، چهره، غریب و آشنا، و در مجموع، برگزارکننده سیطره همگانی. پیادهروها زبان شهرند. و نیز پیادهروها، تشخص هر شهرند. و کدام تشخص اکنون؟
اکنون پیادهروهای قزوین با شیراز، با اصفهان، با همدان، و با هر شهر دیگر، چنان یکی شدهاند که گمان میتوان کرد که همبستگی ملی رخ داده. اما این آلزایمر است که به روندگان و ماندگان بخشیده شده. نمیدانم در کجاست که قدم میزنم، در شهر خودم، در پیادهروی دیروز، یا در شهری بیگانه؛ کدام جایی است، که میروم و ایستادهام. به کاشان، انگار به تبریز، یا قم. آلزایمر، نه در پیری که در هماکنونِ هر شهروند که نام خیابانهایش را هم گم کرده. جای آشنای پیادهروهایش را، نشانیهای شهرش را.
که هر شهر ایران، از هزارههاست. همدان، 3هزار سال شهر زنده-بیش و پیش از آتن-. در 3هزار سال، 3روزش کو؟ -زواره، اردستان، یزد، شیراز، دزفول. شوشتر، تهران هم- چند خانه مخفی در پسکوچهها، در هر شهرِ بهاصطلاح سنتی. از میانِ سیمان و بتن، و پنجرههای آهنی با شیشههای آبی و زرد- زردنبو- تیرهای چراغ برق و آسفالتِ تا به حلق رفته، رسیدن به خانهای که اکنون- با مرمتِ وقزده- شده قهوهخانه سنتی، مهمانسرای سنتی، دستبالا هتل چهارستاره سنتی.
دیگر حتی پیادهرویی نیست. کوچههایی- پیادهروی سابق- جابهجا کنارههاش رومبیده، بهجای صدای شَعربافان و زریبافان، غرش بیهوای موتوری مهاجم، با تفی پشت سر.
باری، پیادهروهای مظلوم ما، روزبهروز تنگتر میشوند.
جمع عرض دوسوی پیادهروی هر خیابانی علیالاصولگویا میباید به اندازه عرض خیابان باشد. عرض این پیادهروها، دیگر عرضم به حضورتان است. یک تعارف بدون مدلول. - گزاره مهمل به قول ویتگنشتاین- که اجازه میدهد هولِ خیابانِ وسط روز شلوغ- وسط روز اینهمه مردم در خیابان چه میکنند، چرا سر هیچکاری نیستند؟ بگذریم- و راه بند شده را - معلوم نیست از چه- از سر بگذرانیم. و برویم پی کارمان. کاری که بهکلی خصوصی است و به هیچکس مربوط نیست. چه پیادهروهای زیبایی در شعر شاعر پیادهروها که از دست رفت. او پرسهگر زیبایی بود.
و من/در راه که میرفتم/ همچنان رودخانهها، پیاده بودند/ و پیادهروها، صدای ندیدن بودند/ و چهرهها، / و چهرهها/ مچاله از خود، از دستم میگذشتند.