قصههای کهن

مردی، مدتی در صحبت «ابراهیم» بود. چون خواست جدا شود، گفت: «یا خواجه، عیبی که در من دیدهای بگوی.»
گفت: «در تو هیچ عیبی ندیدهام، زیرا که در تو، به چشم دوستی نگریستهام، لاجرم هرچه از تو دیدهام، مرا خوش آمده است.»