• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
شنبه 3 آذر 1397
کد مطلب : 38614
+
-

کشتی‌گرفتن استاد و شاگرد

قصه‌های کهن
کشتی‌گرفتن استاد و شاگرد


یکی در صفت کشتی‌گرفتن سرآمد بود، سیصد و شصت بندِ فاخر [ فن عالی] بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت، مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.

فی‌الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسی را در زمانِ او با او امکان مقاومت نبود تا به‌حدی که پیشِ ملکِ  آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگی است و حقِ تربیت وگرنه بقوت ازو کمتر نیستم و بصنعت با او برابرم.  ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند. مقامی متسع [ جایگاهی فراخ]‌ ترتیب کردند. پسر چون پیل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوهِ رویین بودی، از جای برکندی. استاد دانست که جوان بقّوت ازو برترست. بدان بندِ غریب [فن نادر]  که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفعِ آن ندانست. بهم برآمد. استاد بدو دست از زمینش بالایِ سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست.

ملک فرمود استاد را خلعت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده  [ پرورنده؛ استاد ] خویش دعویِ مقاومت کردی و بسر بزدی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زور‌آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد. گفت از بهرِ چنین روزی که زیرکان گفته‌اند:

دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند، تواند. نشنیده‌ای که چه گفت آنکه از پروردة خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم  /  یا مگر کس درین زمانه نکرد
کس نیاموخت عِلم تیر از من  / که مرا عاقبت نشانه نکرد
 

 گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید