کشتی استاد و شاگرد
یکی در صفت کشتیگرفتن سرآمد بود، سیصدوشصت بند فاخر [ فن عالی] بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصدوپنجاهونه بندش در آموخت؛ مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فیالجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا بهحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت وگرنه به قوت از اوکمتر نیستم و بهصنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند. مقامی متسع [ جایگاهی فراخ] ترتیب کردند. پسر چون پیل مست اندر آمد بهصدمتی که اگر کوه رویین بودی، از جای برکندی. استاد دانست که جوان بهقوت ازاو برتراست. بدان بند غریب [فن نادر] که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست. بههم برآمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده [ پرورنده؛ استاد] خویش دعوی مقاومت کردی و بهسر بزدی. گفت: ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد. گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند:
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند، تواند. نشنیدهای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا دید؟
یا وفا خود نبود در عالم / یا مگر کس دراین زمانه نکرد
کس نیاموخت عِلم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
گلستان سعدی