تاجر بخشنده
روزی، بازرگانی در دکان فروشندهای، معاملهای هزار دیناری کرد. چون معامله به پایان رسید، میان آن دو بر سر یک قیراط (که پول ناچیزی بود) اختلافِ حساب پیش آمد. فروشنده گفت: «من دیناری زر به تو بدهکارم.» اما تاجر گفت: «دینار و قیراطی بدهکاری.»
اختلاف آنان به مشاجرهای طولانی بدل شد و تاجر که دستبردار نبود، بالاخره موفق شد.
چون تاجر رفت، شاگرد فروشنده در پی او دوید و از او شاگردانه خواست. تاجر آن کیسه زر را به آن نوجوان داد. چون شاگرد بازگشت، فروشنده به او گفت: «احمق، این مرد از صبح تا ظهر، برای قیراطی زر، داد و هوار میکشید و کوتاه نمیآمد. پس چرا فکر کردی او پولی به تو میدهد؟»
شاگرد زر را به او نشان داد. مرد که سخت تعجب کرده بود بهدنبال بازرگان رفت و از او پرسید: «کارهایت واقعاً مایه تعجب است. یک روز این همه بر سر خردهپولی ناچیز بحث و مشاجره کردی و از آن نگذشتی، حالا همه آن زر را به شاگردم میدهی. میشود توضیح بدهی؟»
بازرگان گفت: «تعجب نکن، من بازرگانم و شرط بازرگانی این است که اگر کسی در معامله حتی یک درهم هم ضرر کند مثل این است که نیمی از عمرش را ضرر کرده باشد. از سوی دیگر اگر هنگام جوانمردی و مروت، کسی بیمروتی کند مثل آن است که بر ناپاکی اصل و نسبِ خود گواهی داده باشد. اگر من چنان کردم بهخاطر رعایت این دو مورد بود.»