عباس تربن:
هوا را از من بگیر، خندهات را نه...
در اثبات جایگاه و ارزش خنده، همین یک خط شعر بس! البته ممکن است بعضیها بگویند این شعر مال یک شاعر خارجکی است و فضای کشور ما از نظر فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، روابط رمانتیک و حتی آبوهوا کاملاً متفاوت است که قطعاً همینطور هم هست. اگر شاعر در زمان سرودن شعر مذکور، تجربه استفاده از مترو یا اتوبوسهای بی.آر.تی را داشت، شاید هرگز چیزی را با هوای تازه و خالی از بوهای ناخوشایند، عوض نمیکرد!
اما هدف ما صرفا اشاره به اهمیت خنده است و قصد مقایسه نداریم وگرنه معلوم است که در این دوره و زمانه کسی پول را با چیزی عوض نمیکند! اما برای خندیدن که از آدم پول و عوارض نمیگیرند (لااقل تا این لحظه)؛ پس چرا ما آدمها لبخند به لبمان نیاید از این همه سوژه مجانی که مرغ پخته را هم به خنده میاندازد؟! کدام سوژه؟ اجازه بدهید یکیاش را برایتان تعریف کنم.
چند روز پیش برای واریز وجه به بانک رفتم و از دستگاه نوبتدهی شماره گرفتم. ظاهرا ۴۰نفر جلوتر از من بودند اما فقط حدود ۲۰نفر در بانک دیده میشدند. با خودم فکر کردم احتمالا ۲۰نفر دیگر نامرئی هستند و از تصور زندگی در بین تعدادی آدم نامرئی، نخستین لبخند بر لبم نقش بست.
لبخند دوم بلافاصله بعد از نشستن بر صندلی انتظار پیدایش شد؛ چون با این همه آدم مرئی و نامرئی فقط 2باجه از 4باجه منظره پیش رو فعال بود. ۱۰دقیقهای گذشت ولی فقط یک شماره خوانده شد؛ حالا فقط ۳۹نفر جلوتر از من بودند و این خودش بهانه لبخند سوم بود.
اما اینوسط ناگهان 2نفر وارد بانک شدند، یکراست رفتند مقابل 2باجه فعال و ضمن احوالپرسی، شروع به انجام کارشان کردند. جرقه لبخند چهارم؛ نه به خاطر رفتار خارج از نوبت آن دو نفر؛ بیشتر به خاطر آن ۳۹نفر مرئی و نامرئی دیگر که این اتفاق، به نظرشان خندهدار یا حتی عجیب نیامده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و همانطور لبخندچهارمبهلب، رفتم پیش رئیس بانک. اولش گفت: «اگه اتفاقی که ادعا میکنی واقعاً افتاده باشه، قاعدتا باید ناراحت باشی؛ پس چرا لبخند میزنی؟».
گفتم: «من همیشه لبخند میزنم؛ اونم با این همه بهانه برای خندیدن در دنیا». چپچپ نگاهم کرد و گفت: «خب، کدوم باجه بود؟».
گفتم: «باجه ۱ و باجه ۴». از همان پشت میزش داد زد: «آقای باجه۴ شما بینوبت راه انداختی کسیو؟». آقای باجه۴ جواب داد: «نه رئیسجان! این خانوم از دیروز مونده بود کارش».
رئیسجان رو به من کرد و گفت: «دیدی حالا؟ از دیروز مونده بود کارش». میخواستم بگویم «آره دیدم حالا» که خنده پنجم امان نداد و قهقههزنان از بانک زدم بیرون. حالا شما هم دیدید و دریافتید رمز خوشحالبودن و خندیدن را؟