اندوه
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
همه جا تاریک است. تاریک تاریک. آهسته و بیسر و صدا میرود سمت آشپزخانه. در یخچال را باز میکند. لامپ یخچال سوخته است. کورمال کورمال تو قفسه بیحفاظ روی در، دنبال کیسه داروها میگردد. چراغ آشپزخانه را روشن نمیکند. دوباره دست پِلکا میکند. بیفایده است. میرود سراغ موبایلش. موبایل را آخر شب گذاشته بود روی طبقه سوم کتابخانه. کتابخانه تو هال است. مجبور میشود روشنایی دیواری را روشن کند. موبایل را پیدا میکند و دوباره برمیگردد تو آشپزخانه. چند قرص از تو کیسه داروها برمیدارد و به دهانش میگذارد. هنوز لیوان آب را برنداشته که زنش در آستانه در آشپزخانه است: «قرص میخوری؟»
- مُسَکنه.
- چرا ؟
- سرم درد میکند.
- هر شب؟
- گاهی... تازگیها بیشتر شده.
- چرا بهم نگفتی... باید بری دکتر.
- نمیخواستم نگرانت کنم.
مرد پابهپا میشود:
- تو هم قرص میخوری آره؟ دیشب، پریشب...
- مهم نیست.
- مهمه... چرا بهم نگفتی. قلبت؟
- قلب نیست. شاید معده باشه.
- درد داری؟
- یک شبهایی آره.
- چرا دکتر نمیری؟
- رفتم.
- چی گفته؟
- باید دوباره برم اکو. فعلا که عمل نمیخواد. هنوز جدی نیست... نگران نباش. با قرص شاید رفع بشه، پول عمل ندهیم.
- پولش رو جور میکنیم... نگران پولی؟ میدونم... میدونم...
زن زورکی لبخند میزند: «نمیخوام به دردسر بیفتی. فعلا که داره کار میکنه.»
مکث میکند: «خودت هم باید بری دکتر؟ کجای سرت درد میکنه؟»
سر مرد پایین است. به جایی موهوم زل زده: «مهم نیست. یک رگِ سرگردونه تو سرم، یکهو تیر میکشه. اهمیت نداره. هنوز جدی نشده... چای دم کنم بخوریم؟»
زن سر تکان میدهد: «باشه.»