قصههای کهن
حکایت هرمز، فرزند انوشیروان
هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ (به زندان انداختی)
گفت: خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت (بیم و ترس) من در دل ایشان بیکران است و برعهد من اعتماد کلی ندارند. ترسیدم از بیم گزند خویش، آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی بجنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ؟
گلستان سعدی
در همینه زمینه :