• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
چهار شنبه 9 آبان 1397
کد مطلب : 35970
+
-

نیازهای واقعی را می‌توان از دنیای مجازی تامین کرد؟

همه‌کاره زندگی من

روایتی از یک روز زندگی و رفع نیازها با اپلیکیشن‌ها

همه‌کاره زندگی من

شبنم سیدمجیدی

چشم‌هایم را یکهو باز می‌کنم. انگار که دچار یک حمله هیجانی شده باشم. ساعت 2بعد از نیمه‌شب است. کامنت‌های توییت شب قبل را چک می‌کنم؛ همان توییتی که زیرش جنگ عقیدتی شکل گرفته بود و حالا از نگرانی آن از خواب پریده‌ام. همین موقع است که ناگهان در ذهنم جرقه می‌زند که دچار مشکل شده‌ام. اعتیاد به گوشی هوشمند و اپ‌های مختلف آن گریبان من را هم گرفته است. اما واقعا قبل از این اپلیکیشن‌ها چطور زندگی می‌کردم؟ این اپ‌ها چطور می‌توانند مشکل من باشند؟ آنها که همه با هم دست به‌دست هم داده‌اند تا زندگی‌ام را از بی‌برنامگی نجات دهند. با همین فکرها می‌خوابم و صبح دوباره به محض اینکه چشمانم را باز می‌کنم جواب کامنت‌های توییتر را می‌دهم. بعد گروه‌های کاری تلگرام را نگاه می‌کنم، حرف مهم جدیدی نیست. 3نفر پیام خصوصی داده‌اند. یک جایی خوانده‌ام وقت‌ات را برای جواب‌دادن به پیام آدم‌هایی که برایت مهم نیستند نگذار. یک لحظه این فکر از ذهنم می‌گذرد اما جواب هر دو سه نفری که پیام داده‌اند را می‌دهم. در واتساپ خبری نیست. دست و صورتم را می‌شویم، مسواک می‌زنم. بعد آب و هوا را از weather forecast چک می‌کنم. تا ظهر هوا گرم است، ظهر به بعد کمی ابری می‌شود و تا شب که به خانه برگردم دما به 14درجه می‌رسد، پس یادم باشد کت کتانم را بردارم. تیتر اخبار را در تلگرام مرور می‌کنم؛ سوءاستفاده دلالان از کشاورزان، کاهش دلارهای خانگی با تثبیت نرخ ارز، زعفران کیلویی 12میلیون تومان و...  .


نیمرو یا لوبیاپلو؛ مسئله این است

اپلیکیشن خورشاد می‌گوید نیمرو با مخلفات، 300کالری دارد؛ پس باید از خیر لوبیاپلوی ظهر که دیروز با هزار امید برای امروز کنار گذاشته بودم، بگذرم. اپ خورشاد برای اینکه کالری‌های غذایم از مقدار مجاز بیشتر نشود، سالاد با مرغ را به‌عنوان ناهار پیشنهاد می‌دهد. نیمرو را سریع آماده می‌کنم و می‌خورم اما یادم می‌آید کاهو و اسفناجم تمام‌شده و تصمیم می‌گیرم سالاد ظهر را از بیرون سفارش دهم. در نوت گوشی می‌نویسم: سفارش کاهو و اسفناج از اسنپ‌مارکت.

میان لباس‌هایم می‌گردم. بعضی‌هایشان را 6-5سال است که نپوشیده‌ام؛ به امید روزی که اندازه‌ام شوند یا اینکه دوباره به مد برگردند! به فکرم می‌زند دیگر وقتش است از دست بعضی‌هایشان رها شوم. خیلی‌هایشان کاملا نو هستند و مناسب اینکه عکسشان را بگذارم در وینک و بفروشمشان. خودم قبلا از اپ وینک خرید هم کرده‌‌ام؛ یک پیراهن دلم را برد که اگر می‌خواستم آن را نو بخرم، باید 3برابر پول بابتش می‌دادم. نوبتی هم باشد، نوبت من است که لباس‌هایی را که نمی‌خواهم، در وینک بفروشم. دوباره در اپ نوت گوشی یادداشت می‌کنم تا یادم نرود: فروش لباس‌ها در وینک.

امروز تصمیم می‌گیرم مانتویی را که چند روز پیش برایم رسیده بود، بپوشم. مانتو را آنلاین سفارش داده‌ام. کاملا اندازه است. دیگر دستم آمده لباس را چطور بدون اینکه پرو کنم، از اینترنت و سایت‌های مختلف یا اپلیکیشن‌هایی مثل دیجی‌استایل و مدیسه سفارش دهم. برای بعضی‌ها عجیب است که من حتی جوراب و کفش‌هایم را هم آنلاین سفارش می‌دهم. کرم مرطوب‌کننده دست دیگر چیست؟ یا شامپوی سر؟ همه داروخانه‌ها دارند. اما آنها را هم آنلاین سفارش می‌دهم و در خانه تحویل می‌گیرم.

بدون مسیریاب هرگز!

یک تاکسی آنلاین می‌گیرم و راننده بعد از چند‌دقیقه می‌رسد. می‌گویم اگر ممکن است سریع‌تر برود اما انگار با دیوار حرف زده‌ام. هیچ عجله‌ای در کارش نیست. برایم عجیب است که راننده، اپ مسیریاب هم ندارد. خودم اپ مسیریابم را باز می‌کنم تا بهترین مسیر را نشان دهد. به راننده می‌گویم از بزرگراه اشرفی اصفهانی و بعد هاشمی‌رفسنجانی برود تا سریع‌تر برسیم. سرعتش در اتوبان که در این ساعت تا حدودی خلوت است، از 60کیلومتر در ساعت بیشتر نمی‌رود. بعد هم از من می‌خواهد به جای اینکه پول تاکسی را آنلاین پرداخت کنم، پول نقد به او بدهم. پول نقد همراهم نیست و راننده می‌گوید اگر اپ انتقال پول دارم، برایش با موبایل، کارت به کارت کنم. این کار را انجام می‌دهم اما از این درخواستش خوشم نمی‌آید و در آخر به راننده نمره کمتری می‌دهم.

یاد ماشین سابقم می‌افتم که فروختمش. پراید خرمالویی‌ام چند وقت پیش سر خیابان مطهری خراب شد و من در به در افتادم دنبال یک تعمیرکار. پیدا نشد و از اپلیکیشن آچاره یک تعمیرکار سفارش دادم و خیلی زود آمد. باتری ماشین را عوض کرد. بعدش هم گفت سرسیلندرهایش و تسمه‌تایمش باید عوض شود. کلی خرج روی دستم گذاشت. چند روز بعدش هم کلی پول بیمه ماشین دادم و آخر سر هم گفتم وقتی اپ‌های درخواست تاکسی مثل اسنپ، تپ‌سی و کارپینو و... فراوانند، چرا اصلا ماشین داشته باشم؟ آن هم این ابوقراضه را. پیاده می‌روم و هر وقت هم نتوانستم با همین اپ‌ها ماشین می‌گیرم. ماشینم را هم اتفاقا آنلاین فروختم. در اپ دیوار گذاشتمش و یک ساعت نشده نخستین مشتری پسندید و خرید.

بگذریم. سر کار که می‌رسم، روزنامه آن روز را می‌بینیم. مطلبم چاپ شده. لینکش را از سایت در می‌آورم و برای مصاحبه‌شونده در واتساپ ارسال می‌کنم. سوژه جدید که باید پیگیری شود درباره بررسی روابط ایران با اروپاست. قرار است با ایرانی‌هایی که آن طرف آب زندگی می‌کنند مصاحبه بگیرم. یاد دوستانم در هامبورگ و لندن می‌افتم که دوری راه و مشغله‌ها باعث شده از آنها کمتر خبری بگیرم. در واتساپ با یکی‌شان تماس می‌گیرم و قرار می‌شود تا یک ساعت دیگر با هم اسکایپ کنیم. با اسکایپ همدیگر را می‌توانیم ببینیم و به روی خودمان نیاوریم که 7سال است همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم و تظاهر می‌کنیم انگار در یک کافه نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. با آن یکی دوستم هم در اسکایپ تماس می‌گیرم. چهره‌اش عوض شده، کمی لاغرتر، کمی جا‌افتاده‌تر. راجع به زندگی‌اش می‌گوید و سوتی‌هایی که میان اروپایی‌ها داده است، آن‌قدر می‌خندیم که اشکمان در می‌آید. در نهایت با یکی دو نفر دیگر هم تماس می‌گیرم و مصاحبه‌ها تمام می‌شود.

افسردگی ناشی از اینستاگرام‌گردی

ظهر از اپلیکیشن چیلیوری سالاد مرغم را سفارش می‌دهم و البته با تأخیر زیاد می‌رسد. با این حال همین که در صف هیچ رستورانی معطل نشده‌ام و محل کارم را هم ترک نکرده‌ام خوشحالم. هنگام ناهار و وسط گپ و گفت با همکارانم دوباره اینستاگرام را چک می‌کنم، عکس‌های دیگران را می‌بینم و برایشان لایک می‌زنم؛ تعطیلات و سفرهایشان، خانه‌های رویایی، مهمانی‌های رنگارنگ و لباس‌های پرزرق و برق. سرم را بالا می‌آورم و همکاران و سالاد مرغم را می‌بینم. دنیای واقعی این شکلی است. یادم می‌آید فردا قرار است دوستم را برای تولدش سورپرایز کنم. از اپ‌گل گیفت، جعبه گلی سفارش می‌دهم تا فردا به دستم برسد. کیک را همان فردا از اسنپ‌فود سفارش می‌دهم.

تا عصر گزارشم را می‌نویسم و به ایمیل‌هایم جواب می‌دهم. بعد اپ‌فوراسکوئر را باز می‌کنم تا ببینم فردا به چه کافه‌ای برویم و برای حال من و دوستانم کجا بهتر است. کامنت‌های دیگران را درباره کافه‌های مختلف می‌خوانم و در آخر یک‌جا را انتخاب می‌کنم. لوکیشن(موقعیت در نقشه) کافه را از طریق گوگل‌مپ برای دوستانم می‌فرستم. یک هو اپ step counter (شمارش قدم‌های روزانه) پیغام می‌دهد که امروز خیلی کم راه رفته‌ام. تصمیم می‌گیرم بخشی از مسیر برگشت را پیاده‌روی تند کنم تا اپلیکیشن هم از من راضی شود. در طول راه به یک پادکست آموزشی گوش می‌دهم که هم چیزی یاد بگیرم و هم از پیاده‌روی خسته نشوم. بخش دیگر مسیر را با تاکسی می‌روم که خوشبختانه از آن تاکسی‌هایی است که شماره‌اش در اپ فون‌پی ثبت شده است و کرایه‌اش را بی‌دردسر با اپلیکیشن می‌دهم. یاد آن دفعه می‌افتم که کیف پولم را جاگذاشته بودم و هیچ کارت عابر بانکی هم نداشتم. اما با اپلیکیشن به راحتی پول کل مسیر را به راننده تاکسی پرداخت کرده بودم. در طول راه از اپلیکیشن زعفرون دستور یک غذای راحت و سریع را در می‌آورم تا شب زیاد معطل نشوم. در خانه غذا را سریع حاضر می‌کنم و بعد از انجام تعدادی کارهای شخصی، سری به کتابخانه‌ام می‌زنم. نه اینکه فکر کنید من یک اتاق پر از کتاب دارم که البته آرزویم است ولی ندارم. منظورم کتابخانه شخصی‌ام در اپ فیدیبو است. این روزها دارم «مردی به نام اوه»‌ را می‌خوانم. چند صفحه‌اش را تمام می‌کنم و قبل از آنکه پلک‌هایم روی هم بیفتد، دوباره کامنت‌های توییت دیشبم را چک می‌کنم. جواب بعضی دایرکت‌ها و پیغام‌ها را می‌دهم و می‌دانم اول صبح به محض باز کردن چشم‌هایم، نخستین کاری که می‌کنم، چک‌کردن دوباره همین‌هاست. یادم باشد فردا از کتاب اوه برای دوستان مجازی‌ام در اینستاگرام بگویم و حتما سری هم به اپلیکیشن وینک بزنم!
 

این خبر را به اشتراک بگذارید