• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
چهار شنبه 2 آبان 1397
کد مطلب : 35290
+
-

فرهنگ و بی‌فرهنگی

روایت
فرهنگ و بی‌فرهنگی


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
سوار که می‌شوم بحث راننده و مسافر کناری‌اش گل انداخته است. راننده می‌گوید: «پس سیگار را دوست داری که ولش نمی‌کنی؟»
مسافر جواب می‌دهد: «بله. کاری را که دوست دارم انجام می‌دهم.»
راننده می‌گوید: «خوبه.آدم‌های کمی کاری را می‌کنند که باید بکنند.»
از میدان هفتم‌تیر می‌گذریم و می‌افتیم تو خیابان کریم‌خان. میدان پشت‌سرمان می‌ماند.
راننده می‌گوید: «می‌خوای واسه سیگار بمیری؟»

ـ بالاخره آدم واسه یه چیزی می‌میره.

مردی که عقب پشت سر راننده نشسته است بی‌مقدمه و پابرهنه می‌پرد وسط بحث: «آقا، فرهنگ رانندگی ندارند. تا فرهنگسازی نشه سیگار که هیچ، باقی کارها هم ول‌معطلن.»
راننده از تو آینه پهن و بزرگ وسط نگاهش می‌کند: «شما سیگار نمی‌کشی؟»

مرد انگار نشنیده باشد می‌گوید: «همین دستشویی ایرانی صد برابر بهتر از فرنگیه. قدمت ما می‌دونید چند ساله؟ تاریخ را بخوان آقا... چهار، پنج هزار سال تمدن داریم. بعد فکر می‌کنیم خارجی‌ها تخم دو زرده گذاشتن... باید فرهنگسازی کرد... دو سه نفر که آشغال ریختن تو خیابان، اگر دارشون بزنن بقیه جرئت ندارن آشغال بریزن...»
مرد سیگاری می‌گوید: «دار؟»

ـ فرهنگسازی همه چی رو روبه‌راه می‌کنه. سر جدم قسم...
پیرمردی که کنار من نشسته و مرد فرهنگی را از گوشه چشم قایمکی می‌پاید می‌گوید: «پیاده می‌شم.» پیاده می‌شود. باقی پولش را که 500 تومان است پس نمی‌گیرد و در حاشیه چهارراه میان خیل جمعیت گم می‌شود. ترافیک گره خورده است. راننده پیاده می‌شود و گردن می‌کشد به جلو، جایی که نمی‌دانیم کجاست. سوار می‌شود: «اتوبوس خراب شده.» راهنما می‌زند و می‌پیچد سمت چپ تو یک کوچه فرعی. کوچه ورود ممنوع است. راننده تند می‌راند. سر پیچ اول با یک پراید یشمی صندوقدار شاخ به شاخ می‌شود. راننده پراید سرش را از ماشین بیرون می‌دهد. اشاره می‌کند که برویم عقب. راننده هم اشاره می‌کند که او برود عقب. جوان عقب نمی‌رود. راننده نمی‌تواند برود عقب. پشت سرش چند ماشین قطار شده‌اند. خواهش می‌کند که جوان برود عقب. جوان سر لج افتاده: «ورود ممنوع اومدی طلبم داری؟»

فرهنگساز بی‌مقدمه در را باز می‌کند و می‌پرد وسط کوچه. چند فحش آب نکشیده حواله می‌دهد. چند رهگذر متفرقه می‌ایستند به تماشا. فرهنگساز از تو باغچه تکه آجری برمی‌دارد. پا تند می‌کند سمت پراید. جوان فی‌الفور دنده عقب می‌گیرد.فِلِنگ  را می‌بندد و از مهلکه فرار می‌کند. آجر به‌دست سوار می‌شود: «بریم آقا. دیدی، حساب کار اومد دستش... شعور ندارن... بی‌فرهنگن دیگه. بی‌فرهنگ...»

سیگاری می‌گوید: «پیاده می‌شوم.»

این خبر را به اشتراک بگذارید