ده گلوله پیش
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی| نویسنده داستان: ست ایگلفلد:
سرباز خسته توی اتاق نشیمن دختر نشست. اینجا در این بخش از دنیا به آن میگویند اتاق نشیمن. روبهروی او نشست؛ آخرین عضو خانواده؛ نشسته بود و میلرزید. به محض اینکه کلاهخود خود را برداشت، دختر از جا پرید. خون، خاک و کثافت روی دستهایش کبره بسته بود. به او خندید. بیشتر به آه میمانست اما روراست بود؛ بیسروصدا، ربطی به او نداشت.
خندید و گفت: «اگر بو ببرند من اینجا آمدهام، به دردسر میافتم». سعی کرد او را آرام کند. از نگاهش فهمید که یک کلمه هم انگلیسی نمیداند و گیجیاش هم باعث شد که بیشتر قاطی کند. سر این ملت بلایای زیادی آمده!
کیف لوازم و ابزار کمکهای اولیه را از کمر باز کرد. دختر دوباره از جا پرید. از توی آن، کاغذی بیرون آورد؛ از آن نامههای ارتشی تمبر سرخود و روی میز بین خودشان گذاشت. دختر به آن خیره شد. یک چیز دیگر درآورد؛ یک گلوله... و آن را توی مشت پنهان کرد تا دختر سر درنیاورد... تا آنکه روی میز گذاشت. آن را که روی میز کنار کاغذ گذاشت، چشمهای او گرد شد؛ انگار توی جنگل با ببری روبهرو شده باشد. دوباره سرباز لبخند زد. دوباره لبخند زد و نتیجه هم نگرفت. ترس او را به حساب نیاورد و کاری هم نداشت که او حرفهایش را نمیفهمد و به چشمهای او خیره شد.
زیرلبی گفت: «از پدرم فقط یک نشان نظامی تحویل دادند و یک تکه استخوان و تفنگی پرشده؛ سلاح سازمانیاش». دختر آرام گرفت؛ هر چند از حرفهای او سر درنمیآورد. در نگاه او خستگی و شکست را دید که در چشمهای سرباز موج میزد و میدانست که با دفعه آخری فرق دارد و از آن قبلیها هم. با همه دفعههای قبل فرق داشت.
ادامه داد: «چهار ماه بعد، آنهایی که طبقه صفر را پاک میکردند، موقعی که من مشمول شدم پیدا کردند. مادرم پیش از حرکت به من داد تا بتوانم ـ نه بتوانیم ـ برگردیم به...». نیازی به توضیح نداشت... «ده فشنگ. پوشیده از خاکستر و خاکوخل ساختمان و خاکستر جنازه پدرم. این آخریاست.» به تکفشنگ روی میز اشاره کرد. نخستین بار از زمان شروع این آتش جنون، چشمهای او سرخ شد. «کنار آن روی تکهکاغذ کوچکی اسم و آدرس من را نوشته بودند؛ در کوئینز، نیویورک.» نیویورک را آرام گفت تا سردربیاورد. «من هم مثل بقیه مسئول قتلعام خانواده تو هستم. اصلا بدتر، من همان هیولایی هستم که آنها را کشتم. میخواهم بدانی. الان خیال میکنی که ترس تو را زمینگیر کرده اما نخستین عارضه، خشمیاست که نمیتوانم حالیات کنم. باید حس کنی که سردربیاوری. وقتی بفهمی، وقتی حس کنی که تنها راه کنارآمدن با آن، این است که باعث شوی یکی دیگر درد تو را حس کند، درد خودت را به دیگران تحمیل میکنی. از تو میخواهم به کشور من بیایی، همانطور که من به کشور تو آمدهام و مرا بکشی. بعد دلم میخواهد به مملکت خودت برگردی و زندگیات را بکنی و خیالت راحت باشد که قاتل را به سزای عملش رساندهای و لازم نباشد دنبال یکی دیگر بگردی.»
بلند شد. سردرنیاورد که حالت تازه نگاهش چه معنیای میدهد؛ گیجیاست یا نگرانی بلکه هم درکی غریب. کلاهخودش را بر سر میگذارد و بیرون میرود به سمت پست نگهبانی خودش که تا شب نشده، خود را به مقر برساند. دختر مینشیند، تکهکاغذ و فشنگ، هنوز روی میز است.