• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
دو شنبه 18 دی 1396
کد مطلب : 3507
+
-

زلزله چندریشتری

یادداشت
زلزله چندریشتری

سیداحمد بطحایی| نویسنده و پژوهشگر دینی:

قنوت گرفته‌ام که قلبم می‌لرزد؛ انگار که موبایل، زلزله‌ای 6ـ5ریشتری باشد. توی جیب قبا می‌لرزد و می‌لرزاند. نماز عصر که تمام می‌شود، گوشی را درمی‌آورم. خانم‌ام بوده؛ پشتش هم پیامک زده که «خسته شدیم ما. لااقل یک روز بیا پیشمان».

مستقیم می‌روم بالای منبر. سخنرانی و روضه بعدش که تمام می‌شود، می‌گویم 5بار «امّن یجیب» بخوانیم؛ بار اول، اموات؛ بار دوم، دختران و پسران دم بخت؛ بار سوم، باز اموات؛ بار چهارم، عاقبت‌به‌خیری؛ بار پنجم را نیت نمی‌کنم؛ چیزی به ذهنم نمی‌رسد اما آخرش توی دلم وصلش می‌کنم به مسافرها. 8ـ7تا دعا می‌کنم و سلام می‌دهم. سوار ماشین حبیب می‌شوم. می‌گویم: «می‌شود یک نیم‌روز بروم قم و زود بیایم؟». «اختیار ما دست شماست؛ امر کنی با همین لَکنته دربست درخدمتم.» تعارفش توی ذوق می‌زند؛ خصوصا با آن لبش که کج کرده و سری که یه‌وری. از ماشین که پیاده می‌شوم، دوباره قلبم می‌لرزد؛ شدیدتر. سَرِ خیابان باجک زیر پایش خالی شده و پیچ خورده! می‌گویم: «خبر می‌دهم کی می‌آیم». نمی‌فهمم بغض صدایم بیشتر بوده یا استرسش. زنگ می‌زنم به حبیب که «برای شب، یک بلیت پیدا کن وگرنه خودم می‌روم لب جاده». لحن صدایم جدی‌تر از آن است که بخواهد شوخی کند. نیم‌ساعت بعد خبر می‌دهد که بلیت پیدا کرده برای بعد مغرب. نمی‌فهمم چطور نماز مغرب‌وعشا را می‌خوانم؛ تنها وقتی روی صندلی‌های اتوبوس بنز بم ـ تهران ولو می‌شوم حواسم جا می‌آید. زنگ می‌زنم خانه که قبل ظهر می‌رسم... و روی همان صندلی‌ها می‌میرم.

 از اتوبوس که پایین می‌آیم، راننده‌تاکسی‌ها دوره‌ام می‌کنند بلکه دربستی باشم. با یکی‌شان چانه می‌زنم و سوار می‌شوم. تا برسم خانه، از نزدیک‌ترین شیرینی‌فروشی، یک‌کیلو شیرینی مربایی برای پسرم می‌گیرم و یک‌کیلو ناپلئونی برای خانم‌ام. با کلید در را باز نمی‌کنم؛ در می‌زنم. پسرم می‌دود و در را باز می‌کند. وقتی می‌بیندم می‌زند زیر گریه و می‌پرد بغلم. همسرم هم که لنگ‌لنگان می‌آید جلوی در، گریه و گلایه. آرامشان می‌کنم. برای ناهار، املت مخصوص خودم را درست می‌کنم که بیشتر، حضورم را حس کنند. بعد ناهار می‌روم مسواک بزنم که صدای افتادن چیزی سنگین و همراهش شکستن متناوب چند شیشه از اتاق بچه بلند می‌شود؛ بلافاصله هم صدای فریاد خانم‌ام. با همان وضعِ مسواکی می‌دوم داخل خانه. کسی نیست. می‌روم داخل اتاقم. کمدِ لباس‌های بچه افتاده و پسرم زیرش؛ گریه می‌کند و جیغ می‌زند. همسرم هم «یاحسین» می‌گوید و بلندتر گریه می‌کند. شیشه قدی کمد خرد ‌شده و از زیرش زده بیرون. خانم‌ام خم شده و دست پسرم را که زده بیرون، گرفته. خونی‌ست. داد می‌زنم که ساکت باشد. نمی‌شود. می‌گوید «شیشه رفته توی گردن بچه» و بلندتر جیغ می‌زند. سریع از خانه می‌زنم بیرون.

همسایه کناری‌مان نیست؛ مثل من رفته تبلیغ. پابرهنه می‌دوم طبقه بالا. چند کفش جلوی یکی از واحدهاست. محکم می‌کوبم به در. بعد زنگش را می‌زنم. مسعود ـ همسایه مصالح‌فروش‌مان ـ در را باز می‌کند. می‌گویم سریع بیاید خانه‌مان و به سؤالش که «چی شده؟» جواب نمی‌دهم و چند بار با صدای بلند می‌گویم بیاید پایین. دو سر کمد را با مسعود می‌گیریم و بلندش می‌کنیم. خانم‌ام پسرم را بغل کرده و گریه می‌کند. در تمام تنش شیشه‌خرده رفته ولی سالم است. باورمان نمی‌شود که چیزیش نشده. هر سه در بغل هم گریه می‌کنیم. لباس‌های بچه را عوض می‌کنیم و با باند، دست‌وپایش را می‌بندیم. اوضاع که آرام می‌شود یادم می‌آید نیم‌ساعت دیگر بلیت برگشت دارم. متوجه نمی‌شوم چگونه از خانه تا ترمینال و از ترمینال تا زیدآباد و مسجد می‌روم. نماز مغرب را به ‌خاطر من دیرتر می‌خوانیم. بعدِ سخنرانی، روضه که می‌خواهم بخوانم یاد آن تکه‌شیشه‌ای می‌افتم که روی گردن پسرم بود و نبرید! گریه می‌کنم. بعد یاد علی‌اصغر می‌افتم. گریه می‌کنم و روضه را تمام می‌کنم و از منبر می‌آیم پایین. چشم‌هام ‌تر می‌شود هنوز.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :