اول شخص مفرد
در حسرت جهان پهلوان
مهیار زاهد| روزنامهنگار و مستندساز:
در بهشتزهرا بودیم. بعد از سرزدن به مزار پدر و مادرش و پدر من، سر مزار برادرش نشستیم و طبق روال همیشگیاش ابتدا با گلاب سنگقبر را شست و بعد گلهای رز قرمز را روی قبر پرپر کرد. این عادت همیشگیاش بود. از بازی روزگار اینکه حالا خودش چندسالی است که در همان مزار برادرش آرام گرفته است. شهلا توکلی را میگویم؛ همسر همیشه ساکت جهانپهلوان تختی که برای برخی دوستان رسانهای به گنجینهای اسرارآمیز میمانست آنقدر که گاه فراموش میکردند به حریم شخصی و انسانیاش احترام بگذارند! از آنجا بود که گفت: «تا ابنبابویه چقدر راه است؟» تازه متوجه دو شیشه گلاب اضافی و گلهای رزی شدم که هنوز همراهش بود. پس بیجهت و اضافه خرید نکرده بود بلکه بنا بر دیدار دوباره با تختی بود. بنا بود تا من در ماجرایی همراه و شریک این زوج تاریخی و اسطورهای شوم که برای کمتر کسی رخ میداد.
همراهی با شهلای تختی برای رفتن به مزاری که سالها از نگرانی همان چشمهای جستوجوگر و شیفته اسرار نتوانسته بود به آن سر بزند. نمیدانم روایت دیگران چیست یا دوست دارند که چه باشد اما خودش میگفت که بعد از چند دهه این فرصت دست داده است. شاید عجیب باشد که در 10سال پایانی عمر همسر تختی، من، یک روزنامهنگار و از اهالی رسانه به یکی از نزدیکترین آدمهای زندگی زنی بدل شوم که دست بر قضا از اهل رسانه گریزان است و پریشان. شاید به حرمت همین اعتماد است که هرگز از رازهایش و از آنچه نمیخواست و دوست نداشت دیگران به آن سرک بکشند، چیزی ننوشتهام. اما بدون تردید به مدد حرفها و تصاویری که او از همسر پهلوانش برایم گفته و نمایان کرده بود، به شناختی دیگر از جهانپهلوان جاودان ایرانیها رسیدم و در این تصویر شخصی من از تختی عجبا که او را بارها جذابتر و مردتر و لطیفتر از پیش یافتم. تختی به روایت همسری که همواره با عشق و احترام از او یاد میکرد، مرد دیگری بود. مرد عشق بود؛ مرد فکر؛پهلوانِ علاقهمند به روشنفکران و ورزشکارِ متنفر از صاحبقدرتان؛کشتیگیری که همواره به دانشگاه و دانشجویان علاقهمند بود.
شاید دست تقدیر اگر جور دیگر رقم میخورد اصلا جهانپهلوان ما به جای تشک کشتی سر از کلاس درس و دانشگاه درمیآورد یا کسی چه میداند شاید حالا یکی از بزرگان روزنامهنگاری یا ادبیات ایران بود! اما بیشک این غلامرضا تختی که من شناختم، در هر مسیری که قدم میگذاشت، امروز و اکنون همچنان اسطورهای از اساطیر ایرانزمین بود. جهانپهلوان را کشتی جهانپهلوان نکرد! این شخصیت و نگاه او بود که اسطورهای ماندگار را برای مردم این سرزمین بهجای گذاشت. در عالم دیگری بود. میدانستم که تختی از این اخلاقها نداشت. تفکر بازی داشت و در جهان او زنها مستقل و تحصیلکرده بودند. پیاده وارد قبرستان شدیم. برای جان نحیف مامان شهلا که یکبار جنگیدن با سرطان ضعیفترش هم کرده بود، این مسیر برای پیادهروی راه درازی بود. اما اینبار اصلا در حال خودش نبود. اشتیاق را میشد در تکتک گامهایش دید. انگار که کمی گیج شده بود. همانطور که حدس میزدم جمعی سر مزار جهانپهلوان بودند و جوانها نوبتی عکس میگرفتند. دوست نداشت کسی بشناسدش اما از اینکه مردم بودند و عکس میگرفتند و عاشق جهان پهلوان بودند، لذت میبرد. خلوت که شد دو نفری جلو رفتیم. مکعب مستعطیلی از شیشه به ارتفاع یک متر روی مزار بود. خندیدم گفتم: «دفعه دیگه که آمدیم برای زیارت همسر گرامی باید رایت (شیشهپاککن) بیاوریم به جای گلاب و گل». خندید اما چشم از مزار همسرش بر نداشت. نگاهش سراسر حسرت بود و حسرت.