قصههای کهن
کشتن اسیر
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره(اسیر) در آن حالتِ نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سرِ شمشیر تیز
ملک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: تقاضا دارد که از خطایش بگذرید.
ملک را رحمت آمد و از سرِ خونِ او درگذشت. وزیر دیگر که ضِد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرتِ پادشاهان جز بهراستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن درهم آورد و گفت: آن دروغِ وی پسندیدهتر آمد مرا از این راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز به که راستی فتنهانگیز.
گلستان سعدی