• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 19 مهر 1397
کد مطلب : 33702
+
-

مرگ، ما را بو می‌کشد

مرگ، ما را بو می‌کشد

بهروز رسایلی

خبر فوت بهرام شفیع، ناگهان سیل منتقدان او را به حامیان پرمحبت تبدیل کرد و البته که این مهم‌ترین خاصیت «مرگ» در ایران است. اینجا عادت داریم آدم‌های زنده را از سیاه‌ترین زوایه ممکن ببینیم و درگذشتگان را با سفیدترین صورت ممکن به یاد بیاوریم. در این سال‌ها خرده‌های زیادی به مرحوم شفیع گرفته شد؛ از حضور عجیبش در فدراسیون هاکی تا اجرای مستمر «ورزش و مردم» که سال‌ها بود اثرگذاری مورد انتظار از یک برنامه تلویزیونی را نداشت. با وجود این، شوک حزن‌آلود فصل خزان باعث شد کاربران فضای مجازی، دوره میانسالی بهرام‌خان را نادیده بگیرند و متن‌های غم‌انگیزشان را با عکس‌هایی از روزگار جوانی او منتشر کنند؛ تصاویری از آن دوران که ورزش‌ومردم در کنار دیدنی‌ها، یکشنبه‌ها را به بهترین شب هفته برای مردم محروم و زجرکشیده ایران تبدیل می‌کرد. صد البته که همان هم کافی است تا «روحش شاد» بلندی بدرقه راه آقای صدا مخملی کنیم و برایش آرامش ابدی بطلبیم.

وداع شفیع اما از زاویه دیگری، غیراز شخصیت خود او قابل تامل است؛ اینکه حالا کم‌کم آدم‌هایی از بین ما می‌روند که کودکی، نوجوانی و جوانی ما را ساختند، کسانی که مو‌به‌مو می‌شناسیم‌شان و با آنها خاطره داریم. هرم سنی جامعه ایران طوری است که متولدین دهه‌های پنجاه و شصت، یک پیک جمعیتی چشمگیر را تشکیل می‌دهند. همین پیک است که سرنوشت خیلی از ما را به هم گره زده؛ ما که با هم آمدیم، با هم درد کشیدیم، با هم در مدارس شیفتی و پشت نیمکت‌های سه‌نفره نشستیم، با هم فوتبال شرطی سر کیک و نوشابه زدیم، با هم در رقابت نفسگیر و غیرممکن قبولی در کنکور شرکت کردیم، با هم کچل کردیم و سرباز شدیم و با هم استرس نان درآوردن در اقتصاد نازای مملکت را به‌جان کشیدیم. این جماعت، خیلی از خاطرات و دلخوشی‌های کوچک‌شان هم با هم مشترک است و حالا به اقتضای طبیعت، کم‌کم فصل وداع خاطره‌سازان می‌رسد. همین نسل است که وقتی اسم بهرام شفیع را می‌شنود، یاد یک هفته انتظار برای تماشای 3 دقیقه هایلایت از بازی‌های لیگی می‌افتد و ته دلش را غبار می‌گیرد. همین نسل است که وقتی منصور پورحیدری پر می‌کشد، یاد همه «هشت دست» زدن‌های روی سکو می‌افتد و دست تکان دادن‌های موقرانه مرد موفرفری پیش چشمش می‌آید. همین نسل است که خبر ابدی شدن بهرام زند را با صدای کاراکتر افسانه‌ای شرلوک هلمز به یاد می‌آورد و فقدان حسین عرفانی، او را به عصر تماشای مجموعه کارهای دیتر هالروردن در تلویزیون‌های 14اینچ خانگی می‌برد؛ به روزگاری که تلویزیون هیچ شب عیدی را برای بازپخش «دی‌دی و ارثیه فامیلی» از دست نمی‌داد و همه ما مبهوت می‌شدیم از جادوی مردی که یک‌‎تنه به جای 7 نفر حرف می‌زد.

این روزها خدا بیامرزی دادن‌هایمان سوزناک‌تر از همیشه شده است. حالا هر بار که خبر کوچ یک ستاره را می‌شنویم، انگار بخشی از وجود خودمان ویران شده و به بایگانی تاریخ پیوسته است. این یعنی مرگ دارد ما را بو می‌کشد و قدم به‌قدم نزدیک‌تر می‌شود. البته که مرگ نوبتی نیست و شاید خیلی از ما پیک اجل را بدون صف سر بکشیم، اما اگر قرار به طی شدن روند طبیعی باشد، سال‌های سخت‌تر از این در انتظارمان خواهد بود؛ روزهایی که باید سفر ابدی اسطوره‌های پا به سن گذاشته ورزش و هنر را تماشا کنیم و دردمندانه برایشان دست تکان بدهیم. نه برای آنها، که برای روزگار سپری‌شده خودمان؛ روزهایی که رفتند و هرگز هم برنمی‌گردند.

این خبر را به اشتراک بگذارید