هومن کواکبی
1)مدادرنگیهایتان را بردارید. سوار سرسره و تاب شوید. تاریخ تولدتان را برای چند دقیقه بگذارید کنار در و یادتان برود چندساله هستید. کودک شوید؛ فقط برای چند دقیقه. سد رؤیاها برای کودکان شکستنی است. هیچچیز ناممکنی در صداقت ذاتی کودک وجود ندارد. حالا ناگهان صدای عربدهای از دور میآید. کودکی شما منفجر شده است. خمپاره و آهن داغ، جگر و قلب و پا و همه کودکیتان را میبرد به آن بالاها، چال میشوند و تمام. به مراسم خاکسپاری «جعبه مدادرنگی» که زیر آن سرسره، تاب و... . بروید به خاطره کودکانی که جنگ در تمام جهان، کودکیشان را و شادیشان را تا خرخره جوید و هیچوقت کودکی واقعی را تجربه نکردند. روز جهانی کودک مبارک باد بر تمام روسای خمپاره و دود و موشک.
2) خاطرهها درست جلوی چشم هستند. انگار قرار بر پارک کردن آنها تا ابدیت در همان ایستگاه 6سالگی است. آبادان... منطقه بریم با شمشادهای سبز رنگش و کودکستان پروانه. سال1358. مدادرنگی و ماژیکهایمان را مثل بچه آدم روی میزها میچیدیم و مینا جان - اسم مربیمان که صمیمانه اصرار داشت میناجان صدایش بزنیم- مینشست روی صندلی کنار تخته سیاه و از ما پسران و دختران دهه50 میخواست تا توی دفتر نقاشیمان گل بکشیم، خانه و آشپزخانه پر از مواد غذایی بکشیم، درخت بکشیم، زندگی زیبا را برای خانواده خود بکشیم، از ما میخواست که زندگی را بکشیم؛ حتی برای هزاران بار. خیابان و شمشاد را قاطی قصههای دخترهای نقاشیمان کنیم. از من و رهام و شیلا و رادی و ترانه و... میخواست یک پیکان جوانان بکشیم که قبل از خط عابرپیاده ایستاده تا بچهها، همان کودکان رد شوند. میناجان چندماه بعد رفت. دختر جوانی که درست قبل از باز شدن مدارس ابتدایی و شنا کردن ما در عنفوان جوانی با تکهای خشن از خمپاره ازدواج کرد و ما... ما وای ما... ما کودکان نسل جنگ به حرفش گوش دادیم. ولی کشیدیم توپ. کشیدیم خمپاره. با مداد شمعی و ماژیکهایمان روی کاغذهای بیخط، عکس یک پیکان کشیدیم که داشت توی خیابان دنبال خط عابرپیاده میگشت، ولی نبود.
3) سردار سیاحی خاطره تلخی از کودکی بهخاطر دارد که در آغوش مادرش رفت به گذر نادیده زندگی... ؛به مرگ. جواد دریس، چهارساله بود با موهایی چتری و چشمانی جنگار دوربین کداک عکاس را نگاه نمیکند. به عکس کوچک، کودک چهار ساله خیره میشوی دلت میخواهد برای کشته شدن بیگناهش لالایی مادرش را بخوانی: «لالا لالا، گل لاله، پلنگ در کوه چه میناله»... جواد دریس وقتی رفت که آتش توپخانه عراق میرفت با خاطرات یک بسته مداد رنگی را از خاره دنیا پاک کند.
4)) «سیما...سیما... سیما...، سلام! خوبی آبجی؟ زهره برایم از سیما میگوید، دختر 15سالهای که در جوانی جنگ را با خمپاره درک کرد.» من کوچکتر از سیما بودم. صندلی عقب یک پاترول جایی بود که من و سیما آخرین بار همدیگر را دیدیم. سمیرا، خواهرم کنارمان بود و علی که انگشت کوچکش را سق میزد لابه لا بیاطلاع از پرتابه به زندگی کوچک خود میاندیشید. بابا و مامان کودکانشان را نگاه میکردند و آبادان هرلحظه دور و دورتر میشد. کودکان دهههای 40و 50 میرفتند تا روزی برای کودکانشان چیزی بخرند که خود روزگاری نه چندان دور بر طاقچههای قدیمی خود جا گذاشته بودند؛جاده آبادان- ماهشهر. صدای خمپاره. ناگهان... پاترول و خون معجون درست کردند. زهره تنها یادش میآید که خواهرش همان لحظه رفت. پاترول در خاک داغ مهر آبادان و خون سیما و خلط کودکیهای زهره و سمیرا غلطید. علی گریه میکرد. زهره تنها یادش میآید: «وقتی به هوش آمدم توی بیمارستان بودم. سیما خیلی کم بودش خیلی». پایین مزار شهدای سینما رکس، قبر دختری هست که مجبور شد با نوجوانی و کودکی غریبه باشد.
5) آخر/ مدادرنگیهایتان را بگذارید توی سبد خاطرات. روز جهانی کودک مبارک. به بچهها بگویید در دفترهای نقاشیشان عشق و شعر و موسیقی و رنگ بکشند.
بر کودکان در جنگ چه میگذرد؟
مدادرنگیهایی با مارک خمپاره
این نوشته را بخوانید و موضع بگیرید
در همینه زمینه :