• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
شنبه 24 شهریور 1397
کد مطلب : 30601
+
-

حکایت شیخ نوقانی



شیخ نوقانی گرسنه و خسته به نیشابور رسید. در حالی که، روز‌های زیادی غذا نخورده و رنجور شده بود. پس به خدای خود گفت: ای خداوند روزی مرا برسان، هاتفی به او ندا داد که به میدان شهر نیشابور برو و خاک‌های وسط میدان را با یک جاروب و غربال کنار بزن. در آنجا نیم‌ زر خواهی یافت. آن‌را بردار و نان بخر و بخور. شیخ جواب داد که من دیگر توان حرکت ندارم. بدون سپردن این همه راه و انجام این کار‌ها به من نان بده. جواب از هاتف آمد اگر نان می‌خواهی باید خاکروبی کنی تا سکه زر را بیابی. شیخ با ناتوانی و رنجوری به دنبال جاروب و غربال رفت و آن‌را یافت، سپس آن‌ها را به امانت گرفت و به دنبال آن نیم زر در وسط خاک‌های میدان شهر نیشابور گشت تا اینکه در لحظه آخر آن زر را یافت. شیخ شاد شد و با آن زر به نانوایی رفت و نان خرید. او آنقدر خوشحال بود که یادش رفت جاروب و غربالی را که به امانت گرفته بود در کجا گذاشته است. دوباره نالان شد و صدای فریادش بلند شد و دوان دوان به خرابه‌ای رسید. در آنجا جاروب و غربال را یافت. سپس خطاب به خدا گفت: ای خدا تا من این جاروب و غربال را پیدا کنم نان مرا دوباره گرفتی. هاتف ندا داد: آن نانی را که تو به دست آورده بودی بدون خورشت بود. من تو را به دنبال جاروب و غربال فرستادم تا در نان تو خورشت بگذارم. پس برو آن‌را بردار و با لذت بخور.
 

کلیات منطق‌الطیر

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :