• پنج شنبه 9 مرداد 1404
  • الْخَمِيس 5 صفر 1447
  • 2025 Jul 31
پنج شنبه 9 مرداد 1404
کد مطلب : 260281
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/4R8DJ
+
-

حکایت شیخ نوقانی

قصه‌های کهن
حکایت شیخ نوقانی

شیخ نوقانی گرسنه و خسته به نیشابور رسید؛ درحالی‌که روز‌های زیادی غذا نخورده و رنجور شده بود. پس به خدای خود گفت:‌ ای خداوند روزی مرا برسان.‌ هاتفی به او ندا داد که به میدان شهر نیشابور برو و خاک‌های وسط میدان را با یک جاروب و غربال کنار بزن. در آنجا نیم‌ زر خواهی یافت. آن‌را بردار و نان بخر و بخور.‌شیخ جواب داد که من دیگر توان حرکت ندارم. بدون سپردن این همه راه و انجام این کار‌ها به من نان بده.‌ جواب از هاتف آمد اگر نان می‌خواهی باید خاکروبی کنی تا سکه زر را بیابی.‌ شیخ با ناتوانی و رنجوری به‌دنبال جاروب و غربال رفت و آن ‌را یافت، سپس آنها را به امانت گرفت و به‌دنبال آن نیم زر در وسط خاک‌های میدان شهر نیشابور گشت تا اینکه در لحظه آخر آن زر را یافت. شیخ شاد شد و با آن زر به نانوایی رفت و نان خرید. او آنقدر خوشحال بود که یادش رفت جاروب و غربالی را که به امانت گرفته بود در کجا گذاشته است.‌دوباره نالان شد و صدای فریادش بلند شد و دوان‌دوان به خرابه‌ای رسید. در آنجا جاروب و غربال را یافت. سپس خطاب به خدا گفت:‌ای خدا تا من این جاروب و غربال را پیدا کنم نان مرا دوباره گرفتی. هاتف ندا داد: آن نانی را که تو به‌دست آورده بودی بدون خورشت بود. من تو را به‌دنبال جاروب و غربال فرستادم تا در نان تو خورشت بگذارم. پس برو آن‌را بردار و با لذت بخور.
کلیات منطق‌الطیر

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
حکایت شیخ نوقانی