• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
پنج شنبه 15 شهریور 1397
کد مطلب : 29542
+
-

خُرده‌جنایت‌های یک مرد بی‌آفتابه




1- پدرم همیشه می‌گوید به چشم راست‌ات بسپار که به چشم چپ‌ات اعتماد نکند؛ بد می‌بینی. اما مادرم درست برعکس‌اش؛ به چشم راست‌ات بگو نه‌تنها به چشم چپ‌ات که به ابروهایت، دماغت، لب‌هات و حتی خال زنخدانت هم اعتماد کند؛ «تا اعتماد نکنی، اعتمادت نمی‌کنند عزیزدلم». من اما نه حرف مادرم را گوش دادم نه پدر را؛ یعنی نه‌تنها به چشم‌های چپ و راستم اعتماد نکردم که به گوشم نیز؛به زبانم نیز؛حتی به پّره‌های دماغم. چکیده تمام اعتمادسازی‌ها این بود که هر کس آمد، یک چیزی از ما کَند و برد. بعدش از خود پرسیدم: ‌ای الاغ! چرا باید به این جماعتی که عصا از کوران می‌دزدند اعتماد کرد؟ من خر کی هستم اعتماد کنم؟یا تو خر کی نیستی که اعتماد نکنی؟... (نه، دیگر انگار دارم جوش می‌آورم یواش‌یواش). من هرزمان که دفترچه بستانکاری و بدهکاری‌ها و مدیونی‌هایم را ببینم جوش می‌آورم؛مثلا در همین دفترچه پر از عذاب‌الیم، لیستی از 38روزنامه و مجله فارسی‌زبان دارم که در سال‌های اخیر پول حق‌التحریرم را عین قاطر خورده‌اند (نه ببخشید، نوشیده‌اند). اولش همه‌شان با کلی تمنا و احترام و التماس و جینگلی‌مستون، سر آدم را به سر هُدهُد و شانه‌به‌سر و طاووس تشبیه می‌کنند و بعد که خرشان از پل گذشت شلنگ‌انداز می‌روند و پشت‌سرشان را هم نظر نمی‌کنند. از قضا شاعر هم درباره رفتن همین‌‌ها گفته که «رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل». مرد حسابی! از کاروان چه ماند جز حق‌التحریر خُردی به منزل؟ از آن طرف هم علمای فیزیک کوانتوم بر سر این مسئله، مجامله و معانقه دارند که نباید گذاشت هر خری از پل رد شود؛ یا حتی پلی از خری! بالاخره اینجا یا پل مقصر است یا خر یا من دیگر! نفر چهارمی که وجود ندارد؟

2- در جامعه وارونه‌ای که اعتماد عمومی نسبت به هر چیزی خدشه‌دار شده است و هرجور کلاهبرداری و کلاه‌گذاری در آن، «زرنگی صرف» عنوان می‌شود چرا باید به هرکس و هرچیز اعتماد کرد؟ نه. من حتی به‌خودم هم اعتماد ندارم. ممکن است هر لحظه خودم کلاه سر خودم بگذارم. یک‌بار یک‌جوری سر خودم کلاه گذاشتم که خود «کلاهه» خنده‌اش گرفت. رفت شکمش را گرفت و جلوی آینه، ریسه رفت. آخر آینه هم اینقدر سبک و جلف؟ اینها خُرده‌جنایت است آینه عزیزم!

3- الحمدلله سیاستمداران که نامشان از قدیم به بی‌اعتمادی گره خورده است؛جماعت ژورنالیست هم که جدیدا به لیست بی‌اعتمادی‌ها اضافــه‌شـده‌اند‌؛سلبـریتـی‌ها و پاپاراتزی‌ها هم که ذاتا سلطان بی‌اعتمادی‌اند؛ می‌ماند گدایان و گزمگان شهر که آنها نیز از روی جنازه اعتماد رد شده‌اند. حالا یک دانه مانده بود روشنفکران‌مان که آنها هم به فضل‌خدا، اعتماد عمومی را از خود سلب کرده‌اند. اکنون تنها موجوداتی که من به آنها اعتماد وافی دارم دزدان خرده‌پایی هستند که خیلی اعتمادم را جلب کرده‌اند؛چون وقتی آفتابه را می‌دزدند حداقلش یک ورق کاغذ می‌گذارند آنجا و ضمن نقاشی‌کردن بوسه‌ای قرمز بر کاغذی پاره‌پوره می‌نویسند که «ببخشید دستم تنگ بود برداشتم رفتم. تو را به خدا سپردم عزیزم». من هم تو را به خدا سپردم نازنین. ان‌شاءالله دنیا برای تو هم همیشه پر از آفتابه باشد!

این خبر را به اشتراک بگذارید