• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
یکشنبه 10 دی 1396
کد مطلب : 2791
+
-

ای برادر کجایی؟!

اول شخص مفرد

ای برادر کجایی؟!

سیداکبر میرجعفری | شاعر و پژوهشگر ادبیات:

زن جوان نشسته بود جلوی در اداره. بچه یک ساله‌اش هم روی پایش. روبه‌روی دادسرا. چهره‌اش مثل هزاران زنی بود که هر روز این حوالی می‌بینم. خسته‌هایی که با این اطراف غریبه‌اند. می‌آیند دادسرا که مشکل‌شان حل شود اما معمولا خسته‌تر بر می‌گردند. زن خسته و تکیده بود، بچه‌اش از او تکیده‌تر. طوری اطراف را نگاه می‌کرد که از نگاهش غربت و استیصال می‌بارید. درچند قدمی او بودم که لنگه کفشش را از پا بیرون کشید و گرفت جلوی چشمانش.زیره کفش مثل دهان تمساح باز شده بود. فقط در یک نقطه به رویه چسبیده بود.

زن نگاهی به کفش انداخت و آن را گذاشت کنار خودش. بعد خیره شد به دادسرای عمومی انقلاب؛ جایی که قرار بود او را از استیصال در آورد. معلوم بود که با آن کفش نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. نشسته بود؛ چون نمی‌توانست راه برود. از کنار او گذشتم. پیچیدم داخل کوچه. بعد مثل اینکه نگاه او مرا وادار به برگشتن کرده باشد، برگشتم. دوباره از کنار او گذشتم. می‌خواستم به او بگویم: از من کمکی بر می‌آید؟ اما مانده بودم که او چه پاسخی خواهد داد.

دل را به دریا زدم و به او گفتم: - خانم، چند قدم اون طرف‌تر، یه پیر مردی نشسته که کفاشه. زن مثل اینکه در اوج غربت آشنایی را یافته باشد، خوشحال شد و گفت: - کجا؟ خیلی راهه؟

گفتم: - نه، اگه می‌خوایید، کفشتون رو بدید، من می‌برم. یه چسبی که بزنه کافیه. زن خجالت کشید؛ رویش نشد کفشش را به‌دست من بدهد. اصرار کردم و گفتم: - برای من کاری نداره. اگه بخواهید براتون می‌برم. زن اما بیشتر خجالت کشید. مِن و مِنی کرد و گفت: - داشتم از جوب رد می‌شدم، لیز خوردم، افتادم. کفشم پاره شد.

گفتم: - خب باشه. اون آقا می‌تونه براتون درستش کنه. زن گفت: - نه شما زحمت نکشین. برادرم برام می‌بره. همراهمه. رفته یه چیزی بخره.الان بر می‌گرده. گفت برادر و خیالم راحت شد؛ اما ته دلم گواهی می‌داد: «زنی که برادر دارد، غریبه نیست؛ مستاصل نیست».‌ای برادر کجایی؟!

این خبر را به اشتراک بگذارید