• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
یکشنبه 28 مرداد 1397
کد مطلب : 27577
+
-

دنده‌های شکسته یک کودتا

گفت‌وگو با پیرمرد 84ساله‌ای که دشمن مصدق بود اما دو روز بعد از 28مرداد دستگیر شد

درنگ
دنده‌های شکسته یک کودتا

صابر محمدی

گرد و خاک روی همه‌‌چیز را پوشانده و اسباب خانه حداقل متعلق به 40سال پیش است. پسر خانواده که مرد جاافتاده‌ای به‌نظر می‌رسد، می‌گوید: اینجا خانه ذکور است. بعد پیرزنی که گوشه خانه دراز کشیده، نیم‌خیز می‌شود تا بفهمد چه‌کسی به خانه‌اش آمده و اینطور خود را از تاریکی اتاق بیرون می‌کشد. گربه‌ها آزادانه در خانه می‌چرخند و بوی مرموزی که در هواست، به محض ورود روی بدن‌مان می‌نشیند. عطاءالله بیات، متولد 1313و اهل شیراز است. 


پیش از 28مرداد 1332، فعالیت‌های حزبی‌اش را در حزب توده آغاز کرده و در دوران مصدق بارها به زندان افتاده است. او روز کودتا بیرون زندان بوده، اما بلافاصله در همان روزهای شلوغ، آسیب دیده، به بیمارستان منتقل شده و باز به زندان افتاده است. بیات دوره‌ای در همراهی حزب توده با سیاست‌های مصدق در جنگ بوده، بعد با سؤال‌هایی که پاسخی برایشان پیدا نکرده، به فعالیت‌های حزبی‌اش خاتمه داده است. کم‌کم درس ‌خوانده و شغل دولتی پیدا کرده. زندگی او تا امروز چند برهه تاریخی مهم را از سر گذرانده. ما با صحبت‌های او نگاهی انداخته‌ایم به حال و روز دشمنان دیروز مصدق و دوستان دیرهنگامش.

قبل از کودتا چه خبر بود؟

«ششم ابتدایی بودم و معلم انشایی داشتم که به نوشته‌هایم اهمیت می‌داد. تا سال‌ها با هم ارتباط داشتیم. سال 1326اول دبیرستان بودم که او درباره مسلک خودش با من صحبت کرد. آن روزها، پس از ترور شاه، حزب توده به شکل مخفیانه فعالیت می‌کرد و من هم، چندان باسواد نبودم. به من گفت با گروهی همکاری می‌کند که وابسته به حزب توده است. به‌نظرم شعارهایشان قشنگ بود و ما در اطرافیان مشکلاتی را می‌دیدیم که حزب توده درباره‌شان خوب صحبت می‌کرد. کم‌سن بودم و به‌عنوان سمپات به سازمان جوانان این حزب معرفی شدم.»

 بیات اینها را که تعریف می‌کند یاد روزی می‌افتد که حین پخش اعلامیه و تراکت لو می‌رود؛ «مدیر مدرسه من را وقت پخش اعلامیه دید. با شلاقی که همیشه دستش بود، تعقیبم کرد. همان زمان از در مدرسه بیرون آمدم و دیگر به مدرسه نرفتم و در هیچ  مدرسه‌دیگری هم ثبت‌نامم نکردند. آن زمان خیلی فعال بودم و در میتینگ‌های مختلفی شرکت می‌کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه در سال 1329برای اولین‌بار دستگیر و زندانی شدم.» آن زمان بیات طبق قانون حکومت‌نظامی زمان دکتر مصدق به زندان افتاد و تا آبان 1331در زندان بود.

بعد از کودتا ماهیچه دستم را کندند

پیرمرد با تعریف از وضع زندانیان سیاسی در دوران مصدق می‌گوید: «زندانی‌های سیاسی حیاط خلوتی در زندان ارگ کریم‌خانی شیراز داشتند. همه کارهایمان را خودمان انجام می‌دادیم و هیچ محدودیتی در هیچ زمینه‌ای نداشتیم. به جای غذا و... 17هزار و 10 شاهی خرجی به ما می‌دادند تا همه اینها را خودمان تهیه کنیم. آن وقت هر صبح که بیدار می‌شدیم، سرود صبحگاهی صلح می‌خواندیم، ورزش می‌کردیم، جلسه‌های حزبی تشکیل می‌دادیم و ساعت مطالعه و تفریح داشتیم». او معتقد است مشکل حزب توده با مصدق این بود که چرا نفت شمال را به روسیه نمی‌دهند؛«البته من بعدها در حزب، مشکلاتی با این اعتقادات پیدا کردم. این را کم‌کم متوجه شدم که حزب توده از شوروی دستور می‌گیرد. در کل، هر رفت‌وآمدی به شهر می‌شد به ما اعلام می‌کردند از خانه خارج نشویم. این در حالی بود که مسلح بودند و نیروهای زیادی در اختیار داشتند. 28مرداد 1332هم همین را گفتند. 30مرداد سال 1332هم من را گرفتند.» عطاءالله بیات از تظاهراتی می‌گوید که اطراف دانشگاه شیراز هماهنگ شده بود. دانشکده ادبیات که در جوار حافظ بود؛«در همان‌جا و آن زمان بود که سربازی با سرنیزه‌اش به بازویم کوبید و ماهیچه دستم کنده شد و دنده‌هایم شکست. عصب دستم قطع شد. می‌خواستند دستم را قطع کنند که مادربزرگم اجازه نداد.»
         
حدود 6‌ماه در بیمارستان تحت‌نظر و زندانی بود و بعد به زندان منتقل شد. 18‌ماه زندانی کشید تا دادگاهی برایش تشکیل شود. پس از آن، دادگاه او را به 6‌ماه زندان محکوم کرد. بعد از تحمل این دوران و آزادی، وقتی برای برداشتن وسایلش به زندان رفت، دوباره به‌خاطر پرونده‌ای دیگر دستگیر شد. او می‌گوید: «1334بود و همچنان در حزب توده فعالیت می‌کردم، اما سؤال‌هایم هم جدی‌تر شده بودند. آن زمان مهرداد بهار، پسر ملک‌الشعرا مسئول گروه بود و من مسئول کتابخانه بودم. آن دوره نامه‌ای به کمیته مرکزی جوانان حزب توده فرستادم و 10سؤال مطرح کردم. اما هیچ‌گاه به سؤالاتم پاسخ داده نشد. من در این دوران که زندان بودم سوپی نخورده بودم. این سوپ خوردن آن زمان بین ما اصطلاح بود. وقتی می‌گفتند یارو سوپ خورد، یعنی ضعف نشان داد. اما ما سوپی نخورده بودیم. آنها سؤالاتم را جواب ندادند و من از گروه بیرون آمدم. یکی از سؤال‌ها این بود که چرا می‌گویید نفت باید به روسیه برسد؟ از همان سال درس خواندن را شروع کردم». او در همان دانشکده که زخمی شده بود، تحصیل را ادامه داد.

امروز پیرمردی که سال کودتا را با فراز و نشیب فراوانی سپری کرد، در شهرکی در پایتخت روزگار می‌گذراند؛ در خانه‌ای پر از وسایل قدیمی؛ آنچنان قدیمی و ساکن که انگار از روز کودتا تا حالا هیچ تکانی به‌خود ندیده‌اند.

این خبر را به اشتراک بگذارید