• پنج شنبه 13 آذر 1404
  • الْخَمِيس 13 جمادی الثانی 1447
  • 2025 Dec 04
پنج شنبه 13 آذر 1404
کد مطلب : 268332
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/YvyJn
+
-

شانه‌ات را دیر آوردی، سرم را باد برد

سبک زندگی و آخرین پیام شهید کوثری‌مقدم به روایت برادرش

گزارش
شانه‌ات را دیر آوردی، سرم را باد برد

سیده‌کلثوم موسوی| خبرنگار

فقط دفاع از رساله‌اش مانده بود که تقدیر الهی در دوم تیرماه ۱۴۰۴، دکترین شهادت را برایش رقم زد. از نخبگان علمی کشور و مؤلف 3 کتاب بود و در حوزه سیاسی فعالیت داشت که در حمله رژیم صهیونیستی به سازمان بسیج مستضعفین به شهادت رسید؛ کیومرث کوثری‌مقدم جوانی از دیار کیانشهر. پدرش علاقه‌ای ویژه به او داشت و برادرش می‌گوید در هر پیچ و خم زندگی بر «معرفت کیومرث» تکیه می‌کرد.

تمام گل‌های چینی دنیا فدای تار مویت
محمد کوثری‌مقدم، برادر شهید از خاطره‌ای قدیمی در سال‌های کودکی می‌گوید؛ خاطره‌ای که در ذهن خانواده مانده است:«درسال‌های گذشته  یک کمد چوبی قدیمی داشتیم که مادرم ظروف چینی‌اش را در آن می‌گذاشت و خیلی به آنها علاقه داشت. وای به روزی که کسی به این چینی‌ها دست می‌زد. از قضا یک روز کیومرث مشغول بازی بود. نمی‌دانیم چطور شد که ظرف‌ها افتادند و شکستند. مادرم عصبانی شد و خواست او را تنبیه کند، اما پدرم اجازه نداد. با لحنی پرمهر گفت: «تمام گل‌های چینی دنیا فدای یک تار موی کیومرث.» برادر ادامه می‌دهد: «مادرم بعدها می‌گفت همان روز فهمیدم هیچ‌چیز در این دنیا ارزش دل‌بستن ندارد: همه از بین رفتنی‌اند و فقط مهر و محبت است که می‌ماند.»
وقتی بغض برادر ترکید
‌محمد، لحظه شنیدن خبر شهادت برادر را چنین روایت می‌کند:« دوم تیرماه برادر بزرگم تماس گرفت، صدایش مثل همیشه نبود. سعی می‌کرد آرام باشد اما غم از دست دادن برادر قوی‌تر بود. هنوز چند جمله بیشتر نگفته بود که صدایش لرزید، بغضش ترکید و بالاخره گفت آنچه را که نمی‌خواستم بشنوم:«کیومرث رفت... کیومرث شهید شد.» کمی مکث می‌کند و کلامش را ادامه می‌هد:«دست و پایم بی‌حس شد؛ انگار کمرم شکست. همیشه گفته‌اند داغ برادر کمرشکن است و من آن لحظه واقعاً حس کردم کمرم شکست و نمی‌توانستم راه بروم. شهادت برای تمام خانواده شهدا افتخار است اما داغ عزیز چیز دیگری است. آن لحظه یک مصرع از شعری که روزهای آخر عمرش خوانده بود در ذهنم آمد ... شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد.... پدر و مادرم وقتی خبر را شنیدند، از همان لحظه بی‌تابی‌هایشان شروع شد. حالا هر گوشه خانه را که نگاه می‌کنند، خاطره‌ای از او دارند. مادرم این روزها غم فرزندش را در دل نگه می‌دارد و وقتی حال پدر را می‌بیند، خودش را قوی نشان می‌دهد تا او را دلداری بدهد.»
در حد توانش برای دیگران دریغ نمی‌کرد
کیومرث کوثری‌مقدم، نگاهی عمیق به دردهای مردم داشت.  برادرش از روحیه خیرخواهی او چنین می‌گوید:«برای کودکان سرطانی خیلی دغدغه داشت. به مرکز حمایت از کودکان سرطانی کمک می‌کرد و هر قدمی که در این مسیر برمی‌داشت، روحیه‌اش شادتر می‌شد. می‌گفت وقتی کاری انجام می‌دهم که مؤثر بوده، حالم خوب می‌شود. حتی برای خانواده‌های فقیر که از قبل می‌شناخت، بسته‌های ارزاق و کمک‌های نقدی و غیرنقدی تهیه می‌کرد و خودش به دستشان می‌رساند.» رفتن برادر برایش سخت است و در هر رشته کلامش داغ عزیزش پیداست:«بعد از شهادتش، وقتی مردم برای تسلیت می‌آمدند، جوانی میان جمع بود که گفت سال‌هاست به دکتر ارادت دارم و او را از نوجوانی می‌شناسم. آن زمان وقتی تازه به سن نوجوانی رسیده بودم، کیومرث پیراهنی پوشیده بود با یقه دیپلمات. من هم از آن مدل خوشم آمد، رفتم خانه یکی از پیراهن‌هایم را پاره کردم تا یقه‌اش را شبیه آن درست کنم! فردای آن روز با همان پیراهن به مسجد رفتم. وقتی شهید ماجرا را فهمید، لبخند زد، مبلغی به من داد و گفت بیا با هم برویم بازار. چند دست پیراهن یقه دیپلمات برایم خرید. از همان روز تا همیشه مثل یک برادر کنارم بود.»

آخرین  شاعرانه‌هایش...
چند روز پیش از شهادت، ‌ کوثری‌مقدم شعری از حامد عسگری را با صدای خودش دکلمه کرده بود؛ شعری که حالا به پیشگویی تلخ و عارفانه‌ای از رفتنش بدل شده است:
شانه‌ات را دیر آوردی، سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد...
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد...



 

این خبر را به اشتراک بگذارید