بیست سال و سه روز
سیدمصطفی ماورایی نبود
کتاب«بیست سال و سه روز» روایت زندگی شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی به قلم سمانه خاکبازان است که از سوی انتشارات روایت فتح منتشر و مفتخر به تقریظ رهبرمعظم انقلاب اسلامی شده است. خاطرات شهید سیدمصطفی موسوی توسط خانمها جهاندوست و زکیزاده جمعآوری شده و در سال۱۳۹۶ بهدست نویسنده رسیده که برای فراهمآوردن کتاب، چندین مصاحبه تکمیلی هم، همزمان با نگارش کتاب، توسط نویسنده با خانواده شهید و همرزمان او انجام گرفته است. روایت خاطرات سیدمصطفی از زمان نوجوانی پدر سیدمصطفی شروع میشود و با آشنایی پدر و مادر او و گذری بر زندگی آنها وارد کودکی سیدمصطفی میشود و لحظهبهلحظه زندگی او را از نوجوانی و جوانی تا لحظه شهادت روایت میکند.
از خصوصیات برجسته کتاب میتوان به پرداخت صادقانه و بیاغراق نویسنده از زندگی شهید اشاره کرد؛ آنگونه که مخاطب، سیدمصطفی را فردی ماورایی و دورازدسترس نمیپندارد، بلکه او را نوجوانی همچون بسیاری از نوجوانان مییابد. آنطور که در متن کتاب آمده است، او «عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ، هم سنتی. اگر با بچههای فامیل جمع میشدند یا میزدند به دل جاده و میرفتند سفر، پا میداد قلیان هم میکشید اما نماز اول وقتش هم ترک نمیشد. هر پنجشنبه به بهشت زهرا میرفت؛ هم سر خاک خسرو شکیبایی و پیمان ابدی، هم سر خاک شهید پلارک و شهدای گمنام. هم از شریعتی میخواند، هم از استاد مطهری.» همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب بیان داشته است، سیدمصطفی آنقدر از جنس خود نوجوانان امروزی بود که گمان رفتنش به میدان نبرد نبود. او تکپسر خانواده و محبوب مادر بود؛ آنقدر که مادر حاضر بود برای آنچه او میخواست، تا آن سر شهر برود و برگردد. پدر و مادر نمیگذاشتند آب در دل پسرشان تکان بخورد؛ هرچه میخواست در اختیارش بود. اما همین پسر نازپرورده، به سن 15سالگی که رسید، خودخواسته سر کار رفت، آنهم مبلسازی. سیر تحول سیدمصطفی، از دیدگاه دوستان و خانواده او، با روایتهایی منسجم و درهمتنیده برای خواننده آشکار میشود. خواننده، در این سیر، شاهد حمایتهای بیدریغ و همهجانبه پدر مصطفی است؛ تا آنجا که او، خود، رضایتنامه رفتنِ سیدمصطفی به سوریه را با علم به دلنگرانیهای مادر امضا میکند: «وقتی خیال سیدمصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقاسید گفت: رضایتنامه دوم؛ امضا میکنی؟ آقاسید لبخندی زد و گفت: ای کلک! فکرشو میکردی مامان بیاد، نه؟ سیدمصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقاسید پای برگه میانداخت نگاه کرد و گفت: به مامان نگو؛ باشه؟ آقاسید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا اینقدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه درست رو بخون؛ الان مملکت ما به آدمهای تحصیلکرده بیشتر احتیاج داره؛ جنگ حالاحالاها هست. چهره سیدمصطفی جدی شد و لحنش جدیتر؛ نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت شاید جنگ حالاحالاها تموم نشه، اما ممکنه من عوض بشم؛ هیچ تضمینی نیست که 5سال دیگه، 2سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»