• چهار شنبه 21 آبان 1404
  • الأرْبِعَاء 21 جمادی الاول 1447
  • 2025 Nov 12
چهار شنبه 21 آبان 1404
کد مطلب : 266933
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/ZV8AQ
+
-

مردم باید بدانند در جبهه‌ها چه گذشت

مردم باید بدانند در جبهه‌ها چه گذشت

سیده کلثوم موسوی | خبرنگار 

 گاهی راوی‌بودن نه از تصمیم که از داغی عمیق آغاز می‌شود. سردار محمد احمدیان، از چهره‌های شناخته‌شده دفاع مقدس، می‌گوید كه وقتي نخستین‌بار میکروفون در دست گرفت، نه قصد روایت داشت و نه انگیزه سخن گفتن؛ فقط می‌خواست در سکوت خودش گم شود. اما یک جمله از دل خاک و آتش، مسیرش را برای همیشه تغییر داد. احمدیان مهمان برنامه تلویزیونی همشهری شد و در برنامه‌ای که فرزاد جمشیدی به عنوان مجری حضور داشت از سال‌های غرور‌آفرین دفاع مقدس برایمان تعریف کرد.
جرقه روایت در دل خاک و آتش
 سردار محمد احمدیان از روزهایی برایمان می‌گوید که تصمیم گرفت از جنگ روایت کند. او می‌گوید: «اوایل که قصدم روایت نبود، بیشتر دلم می‌خواست بروم در غار تنهایی خودم و همه چیز را فراموش کنم. شاید دلم می‌خواست داغم تازه نشود، اما خیلی زود یاد یک صحنه افتادم؛ همان جایی که جرقه روایت در من زده شد.»
احمدیان به گذشته برمی‌گردد، به سنگری در جبهه؛ «در آن سنگر 3نفر بودیم: من، شهیدرضا انوری ( پسر محصلِ اطراف مشهد ) و شهید جعفر عابدینی‌زاده، فرمانده ما، ناگهان گلوله‌ای مستقیم آمد و رضا به شهادت رسید. جعفر روبه‌رویم نشسته بود. فقط تکه‌هایی از پیکر رضا را می‌دیدم و باورم نمی‌شد. جعفر با حالتی عجیب نگاهم کرد و گفت: «ممد! یعنی می‌شه یه روزی مردم بفهمن ما چیکار کردیم؟» همین جمله توی گوشم ماند و سال‌ها بعد دوباره در ذهنم پیچید. همان‌جا بود که فهمیدم من وظیفه دارم به مردم بگویم.»

مردم تشنه‌ حقیقتند
احمدیان با نگاهی تجربه‌مند ادامه می‌دهد: «بعدها فهمیدم مردم دنبال شنیدن حقیقتند. بعضی‌ها تاریخ جنگ را می‌خواستند، بعضی‌ها سبک زندگی رزمنده‌ها را. من خودم دیوانه آن سبک زندگی بودم. ما 6دوست بودیم که با هم مدرسه می‌رفتیم، معروف به «شش‌تایی‌‌ها» یادم هست سر یک پاک‌کن‌ و تراش دعوا می‌کردیم. اما وقتی وارد جبهه شدیم، همان بچه‌ها که اهل شوخی و شیطنت بودند، در عرض یکی دو ماه عوض شدند. شب‌ها اورکتشان را سرشان می‌کشیدند و می‌رفتند برای راز و نیاز. انگار وارد بیت‌المقدس شده بودند. هر کدام برای خودشان قبری کَندند؛ قبری که در آن مردانگی و ایمان دفن نمی‌شد، بلکه شکوفا می‌شد.»

جبهه؛ مدرسه سبک زندگی
این رزمنده سال‌های دفاع مقدس از اتفاقات خاص در جبهه برایمان تعریف می کند: «مردم باید بدانند در جنگ چه بر ما گذشت. خیلی چیزها شبیه معجزه بود. مثلاً وقتی آرپی‌جی شلیک می‌‌شد، می‌دانستیم تا 15متر عقب‌تر شعله آتش می‌سوزاند، اما بارها دیدم که خودمان و همراهانم سالم می‌مانیم. ما با چشم خودمان چیزهایی می‌دیدیم که بعدها خیلی‌ها باور نمی‌کردند، اما امروز همان‌ها ایمان آوردند، چون جنس بچه‌های جبهه اثرگذار بود.»

راوی صادق کیست؟
به باور احمدیان، صداقت در روایت از همه‌چیز مهم‌تر است؛ «راوی صادق باید با رزمنده‌ها زندگی کرده باشد و آنچه دیده را بی‌کم‌وکاست بگوید. صرف شنیدن از دیگران کافی نیست. من می‌گویم کسی که می‌خواهد روایت کند، باید یا خودش در صحنه بوده باشد یا از زبان افراد حاضر بشنود. الان که بیش از 30سال از جنگ گذشته، خطر تحریف زیاد است. راوی باید سراغ منابع اصلی برود. من هیچ‌وقت نتوانستم بدون روایت زندگی کنم، چون بخشی از جان من در همان سنگرها جا مانده است.»

سلام آخر قدرت‌الله
او یکی از خاطراتش را با صدایی آرام نقل می‌کند؛ «قدرت‌الله حسین‌زاده از همسنگری‌هایم بارها به من گفته بود: محمد، دوست دارم دم مرگم هم سلام بر امام حسین(ع) بدم. در کربلای5، توی بغلم شهید شد. آخرین کلامش «السلام علیک یا اباعبدالله» بود. صحنه هم خیلی کشنده بود، هم حلاوتش عجیب بود. من همیشه وقتی روایت کربلای5 را می‌گویم، از قدرت‌الله یاد می‌کنم. به مردم می‌گویم مطمئنم او همان لحظه اربابش را دید.»
احمدیان درنگی می‌کند و ادامه می‌دهد: «ما 75 روز در یک سنگر کوچک با ارتفاع یک متر و نیم زندگی کردیم. خواب، خوراک، دعا، همه‌چیزمان همان‌ جا بود. با این همه، حتی یک‌بار هم با هم دعوا نکردیم. هیچ‌کس غر نمی‌زد. این همدلی برای من معجزه بود.»

شاگردان مکتب همت و خرازی
سردار احمدیان روایتش را با احترام به فرماندهان شهید به پایان می‌برد؛ «من همیشه گفته‌ام اگر خواستید همت و خرازی و متوسلیان را معرفی کنید، اول شاگردهایشان را معرفی کنید؛ همان بچه‌هایی که در میدان مین، در اوج نوجوانی، جانشان را فدای دیگران کردند. آنها قهرمانان واقعی‌اند. فرماندهان بزرگ، این شاگردها را پرورش دادند.» او لبخند محزونی می‌زند و می‌گوید: «هر بار که می‌روم شلمچه و روایت می‌کنم، با خودم می‌گویم کاش لال می‌شدم و نمی‌توانستم دوباره این صحنه‌ها را بازگو کنم. اما بعد یادم می‌افتد قول داده‌ام مردم بدانند چه گذشت. مردم باید بدانند این سلام‌ها و اشک‌ها راه کربلا را برای ما باز کرد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید