جشنهای 2هزار و 500ساله- پرسهپولیس
بخشی از متن بلند «شیراز: دختر اردیبهشت»
شاپور جورکش: شاعر و منتقد|
هر اردیبهشت برای شاه و فرح باغ ارم را قرق میکردند. دورتر، دورتر از قرقگاه کنت و کنتس، دهکورههای «چه کنم»، «کتسبس»، «دهپیاله»، «اشکنان»، اشک نان «آسپاس». انگار نه که در آسپاس آدم گاهی مریض میشد. گاهی سوزن، نان میخواست. مردم پیاله به دست. کاسه کول. با جادههای سنگلاخ، بز رو. دق میکردی در دهدق. آنوقت در جشنهای چندهزارساله، گنج درهجنی، شاه یکهو دلش هوای تیارت میکرد. ویار دلقکی که بیاید ادای زندگی درآورد و خودش بازیگر و بازینویس نمایش باشد. چادرها بنا شد برای هیلاسلاسی به رسم خانگی خود، برای اسکندر از مقدونیه رقصنده وارد شد. برای کرهایها یک کامیون سگ و کره. آنوقت درست کنار پلههای اسبرو پرسهپولیس، روستای نمونه: سازهنمایی گرد، وسیع پر از حجرههای رنگارنگ با شلیتههای سرخ سبز زر زری. اینجا زنی نشسته نان میپخت. با آرد سفید سفید. آنجا زنی پشت دوک طلایی نخ میریست. دور تا دور این اشانتیونده، گلوپهای رنگی، چراغانی، حراج. پلههای اسبرو پرسهپولیس، شاخگاوهای پیشکشیشان درآمده که آخر دهات آغل میخواهد، بز میخواهد و روستای نمونه نه گاو داشت نه بز. چون گاو پهن میانداخت شاخ داشت گاو مهری خانه به دوش و سر دیساش. روستا را که چه حاجت به بیان، همه دیده بودند. همین شیراز، هنوز دختر شهرروستاییست که؛ شهر ناتورالیستها و توریستها. مثل قلات. زرقان و مرودشت همه جوانهاشان را دادند به کورش و داریوش کبیر. سپاهیان هخا ریش و پشم تا سینه، ستبر. بلندبالا، گُرد. صبح تا شب میرفتند پرسه پولیس برای کورش سرباز میشدند. ولی زنی وقتی، تابستان، یکی از این سپاهیها با ریش و پشم و پیل سوار مینیبوس میرفت تمرین برای روز مراسم، زن شیشهها را پایین کشید و داد زد چرا اینقدر بوی گند عرق میدهی با این زرق و برق لباس فرم؟ برو زیر دوش. این بوی گند هم به پای دختر اردیبهشت نوشته شد مثل جشن هنر. 10سال جشن فقط تابستان. اینجا امین تارخ، محمود، احمد، حمید مظفری و ابنسینا کلاس میدیدند. اشتکهاوزن، شوجی ترایما و کشتی جنون ژاپن، پساپسای مدرن و لهیده از مدرنیت، از لهستان، با عورتان آخته میآمدند بازیگران و در نورهای فلشزن صلیب ایسا را دوباره بر دوشهاش نمک میپاشیدند و میرفتند. لایق همینجا جمشید شد. رحیم، هودی، فقیه، مهدی، فیلی همینجا فیلی شد تا روزی روزگاری همپای زندهیاد شکیبایی، ایرج صغیری، ابوذر دوران داریوش ارجمند، همینجا قلندر شد و کشتیاش لنگر انداخت. بعد رخت عروسی دختر را مُوس خورد. بعد سینمای ابراهیم گلستان، بعد شهر در آتش چندین گناه یک چله خاکستر شد: گاو و بلبل، خلار، جشن هنر، دختر اردیبهشت... حالا شهر دلالههای کامپیوتر. حالا کانکت. قطار شهری آماده میشود. صد سال است. بیا چت کنیم در شبهای شهر هزارمزار. آنوقت دللیآباد کنار قبرستان کهنه بود. حالا به یمن قطار شهری همه شهر دللیآباد است. فقط روی دللیها گلبوتههای نایلونی کشیده. از میدان شهرداری به سمت پرسهپولیس میبینی هر که آمد عمارتی نو ساخت. ارگ کریمخانی نو نوار شده و برج کج هنوز سرپا یله. وکیلخان دم در، مجسمهاش پای آبله اخمو رو نگران استاده پای برج کج بلیت میفروشد؛زیرگذرهای بسیار خب. فقط آن یکی کنار بازار وکیلخان فقط تابستانهاش کمی دمه ممکن است آدم آسمدار را خفه. زمستانها هم سیل گیر دهد ماشینها را. بعد باغ جهاننما باز و دلگشا: یاد غنا و دستِ باز طبیعت. حریم آدمها چه سعه صدری داشته چه بیکرانگی عریانی آدمی وقتی که عرصه داشته. بعد بیمارستان مادر و کودک و بارش یخچه و رعد بر گذرگاه رکنی و بعد جاده لغزان و سیاه تا خود تخت جمشید. و دروازه خشایارشاه زیر برف در خواب بولدوزرها.
* معروفترین کتاب شاپور جورکش «بوطیقای شعر نو» نام دارد. «نام دیگر دوزخ» از دیگر کتابهای اوست.
عکس یادگاری
سروش صحت: کارگردان و بازیگر|
به من گفتند درباره چهلستون یا میدان نقشجهان مطلبی بنویسم. من هم درباره پل خواجو نوشتم. مگر پل خواجو و چهلستون و مسجد امام و عالیقاپو و میدان امام و مسجد جامع و... یکی نیستند؟
چند توریست خارجی روی پل خواجو ایستاده بودند و عکس میگرفتند. کنجکاو بودم بدانم که از کجای پل عکس میگیرند. جهت لنز را تعقیب کردم. بیشتر از خودشان عکس میگرفتند و پل پسزمینه عکسها را میساخت. طبیعی هم بود، مگر پل خواجو را چقدر میشناختند؟
برای اینکه پل خواجو را بشناسی، باید کنار زایندهرود، از سیو سه پل تا خواجو، بارها و بارها راه رفته باشی. باید عاشق شده باشی و کنار رودخانه راه رفته باشی و زیر پل نشسته باشی و آواز آوازهخوانهای زیر پل را شنیده باشی. باید در عشق شکستخورده باشی و کنار رودخانه راه رفته باشی و زیر پل نشسته باشی و آواز آوازهخوانهای زیر پل را شنیده باشی. باید صبحها به پل سر زده باشی، ظهرها و عصرها و شبها ... بهارها و تابستانها و پاییزها و زمستانها. باید روی پل قدم زده باشی. ایستاده باشی، نشسته باشی. برای اینکه پل خواجو را بشناسی باید زایندهرود را دیده باشی و بعد دیده باشی که آن رود زاینده خشک شده باشد. باید به پلی که روی رودخانهای نیست، نگاه کرده باشی. باید مار خشکیدهای را که از زیر پل رد میشود، دیده باشی. باید کنار پل گریه کرده باشی.
بیستون بر سر راه است
بهمن نامور مطلق: نشانه شناس|
کوههای بیستون شاهد رفتوآمدهای بیشمار اقوام، تدابیر پادشاهان اسطورهای، اراده و دلاوریهای جنگاوران و رنجها و دردهای مردمان کوشای این سرزمین بوده است. تراکم خاطره و آثار موجب شده تا این کوه و این دشت، این سرابها و چشمهها، شکار و شکارگاهها و همچنین داستانها و مردمان این خاک دیدنی شوند. بیستون ارض ملکوتی و سرزمین زیارتی عاشق تاریخ انسانی شده است. این کوهها انسان بامعرفت را به آسمانها پیوند میدهند. بیستون فقط ما را به گذشتهها نمیبرد بلکه به آسمانها میبرد. هنوز اهل معرفت صدای مناجاتهای عارفانه در دهلیزها و درهها را میشنود.
هنوز وقتی روی کوه به سمت شرق مینشینی و برآمدن خورشید را انتظار میکشی صحنهای خارج از جغرافیا را کشف خواهی کرد. در کمتر جایی درهمتنیدگی حماسه و غزل، شعر و شمشیر مشاهده میشود. عاشقان،مشق عشق را در این دیار نه از خسرو بلکه از فرهاد میآموزند. پس از سالها دوری از کشور بهدلیل تحصیل در خارج وقتی به ایران بازگشتم به اتفاق خانواده تصمیم گرفتیم هر سال یکی از مناطق کشور را ببینیم و بهخصوص به فرزندانمان نشان دهیم. هیچگاه ایران را چنانچه باید ندیده بودیم. پیش از تحصیل در خارج، جنگ ایران و عراق بود و امکان گشتن در این آثار فراهم نبود؛ بهخصوص فرزندانمان هیچ خاطرهای از کشور جز در تهران و شمال نداشتند. نخستین جایی که تصمیم گرفتیم برویم خطه کرمانشاه بود. فکر میکردم شروع خوب و ترغیبکنندهای است.
پیشتر خودم هنگام جنگ، مدتی آنجا بودم همانطورکه جاهای دیگر در غرب و جنوب نیز بودم. اما حس میکردم هیچ جا به خوبی کرمانشاه برای شروع مناسب نیست. بچهها وقتی بیستون، طاق بستان، قصرشیرین و بسیاری از آثار این بخش از سرزمینشان را میدیدند بهخود میبالیدند. آنها زود با خاک این سرزمین آشنا شدند.
پس از آن نیز چندین بار تنهایی یا با خانواده به این منطقه سفر کردم و هر بار آن را تازه و تازهتر دیدم. کاش به این آثار توجه بیشتری شود، کاش مراقب آثار و حریم آن و هوای آن که گاه بهشدت غباری است، باشند، کاش مردم بیشتر این خطه را بشناسند. بیستون فراتر از یک اثر باستانی یا تاریخی است. میتواند ما را نه فقط با تاریخ و هویتمان بلکه با خود، جان یا نفسمان آشنایی و آشتی دهد.
* نشانهشناس ایرانی، استادیار گروه فرانسه دانشگاه شهیدبهشتی و مترجم فرانسه