
به بهانه روز جهانی حقوق حیوانات

چند روز پیش برای لحظاتی مهمان همسایه دیوار به دیوار آپارتمانمان شدم. بهانهاش بوی گندی بود که ماههاست از خانه آنها هوا رفته و البته نالههای مبهمی که صبح و ظهر و شام آزارمان میداد. به پیشنهاد همسرجان، پیالهایآش بهدست گرفتم و در را زدم و همسایهجان مثل همیشه با خوشرویی در را باز کرد و مرا چند لحظهای پشت در منتظر گذاشت تا آش را خالی کند و ظرف را بشوید که یکهو آنچه را که نباید میدیدم، دیدم! باغوحشی در هال و پذیرایی خانه با انواع و اقسام پرندگان و درندگان و جوندگان
ریز و درشت که همه در غل و زنجیر بودند و کتبسته، در حال ناله و مناجات برای رهایی!
از سویی طوطی خوش رنگ و آب، هی فریاد میزد که «قشنگم... بیا» که انگار سواری بر اسب سپید دیده که قرار است او را از آن قفس ۱۰ در ۱۰
سانتی متری رها کند و از طرفی سگ پشمالوی یک چشمی که قلادهاش به چهارپایهای بسته شده بود، به زحمت پارس میکرد که یعنی هر چه زودتر جنگل ما را ترک کن و روی کابینتهای آشپزخانه هم ماهی
رنگ و رو رفتهای، تق و تق خودش را به شیشه آکواریوم میکوبید و هی آبهای در دهانش را تف میکرد. وقتی آقای همسایه پیاله خالی آش را آورد، از چشمهای ورقلمبیده من حیرت کرد و با لبخند گفت: عاشق طبیعتم سروش جان! که یکهو چهارپایه در برابر زور سگ یک چشم بیزبان کم آورد و روی زمین کشیده شد و محکم به قفس طوطی رنگ پریده خورد و سگ از لای پای جناب همسایه توی راهپلهها جست و طوطی به هوا پرید و چهارپایه روی هوا چرخید و به شیشه آکواریوم خورد و آبهای آکواریوم آزاد شدند و ماهی بیچاره دیگر تف نکرد! البته آقای همسایه را چند روزی است که ندیدهام، اما اگر ببینمش حتما به او خواهم گفت: لطفا برای مدتی با طبیعت قهر کن و اجازه بده طبیعت زبانبسته، دیگر اسیر تو نباشد!