• شنبه 11 مرداد 1404
  • السَّبْت 7 صفر 1447
  • 2025 Aug 02
شنبه 11 مرداد 1404
کد مطلب : 260448
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/mQwjG
+
-

داستان جنگ و نفس‌خانم

 پریسا آقازاده بچه‌میر، نویسنده

یکباره یاد فیلم نفس افتادم. انگار مادرم دست مرا رها کرد و من در حال خودم بودم. مدام تاب می‌‌خوردم و می‌خندیدم. اما مادرم به روضه نرفته بود و من در شهر تنها نبودم. اتفاقا شهر شلوغ شلوغ بود. سایه‌‌‌‌ جنگ وقتی آسمان را پر کرد هنوز بادبادک‌‌ها هم بودند. کتاب من زنده‌‌ام هنوز داشت ورق می‌‌خورد، عروسک‌‌ها هنوز دست بچه‌ها را گرفته بودند و از مهمانان مجلس خاله‌‌بازی با قوری پر از آب پذیرایی می‌‌کردند. من هنوز خانم شازده‌‌ داستان خودم بودم و تاجم روی سرم بود. تلویزیون هنوز روشن بود و برفک داشت. پدرم نشسته بود و قند می‌شکست. قبلا به من گفته بود دوست دارد روز عروسی، خودش روی سرم قند بسابد. موهایم دوباره نامرتب بود و ننه‌آقا از مطبخ داد می‌‌زد که موهایت را شانه بزن، دختر باید تمیز و مرتب باشد. من هنوز داستان‌های بزرگسال دایی جواد را سر کلاس یواشکی می‌‌خواندم و معلم فلکم می‌‌کرد. هنوز یادم می‌‌رفت چادر جشن تکلیفم را سر کنم و هنوز آیات قرآنی مکتبخانه کبری خانم را از بر نمی‌شدم. پناهگاه یا سیاهچال بچه‌ها هنوز سر جایش بود و تاریکی غایت ترس. شوق دیدن پسر همسایه که به‌خاطر من شب‌ها در پناهگاه کت‌و‌‌شلوار می‌‌پوشید و برایم مداد هدیه می‌آورد. اندوهی که از دیدن بچه همسایه به‌خاطر شهید شدن پدرش به دلم خنج می‌‌زد و ناتوانی‌‌ام در فهم اینکه چرا زن همسایه موقع دیدن مردها با حلقه‌‌اش ور می‌رود و با چادر رو می‌‌گیرد. چرا وقتی بچه‌های کوچه بستنی به‌دست هستند آن زن دست بچه‌‌اش را محکم می‌‌گیرد و در تو در توی پس‌کوچه‌ها محو می‌شود. ننه‌آقا هنوز هست. پدر هنوز در حال شکستن قند است. قوری مدام پر و خالی می‌شود و مهمان‌ها می‌‌آیند و می‌روند. برفک‌‌های تلویزیون کمتر شده‌‌اند. شبکه2 به قولش وفا کرده و نقاشی‌‌ها را پشت سر هم نشان می‌دهد. روضه‌‌ دیگری شروع شده و مادر شال و کلاه می‌کند تا زودتر برسد. من به‌دست همسایه‌ها سپرده شده‌‌ام تا مراقبم باشند. موشک‌‌ها هم مشغول دور زدن در آسمان هستند. نقاشی من در صفحه تلویزیون ظاهر می‌شود؛ نفس ۶ ساله از یزد. قطره اشک پدر روی قندها می‌‌چکد. تور سفید من در باد می‌‌رقصد و تابی که سوارش بودم جیرجیر می‌کند؛ هنوز روغن‌‌کاری نشده. من هنوز خانم شازده هستم. چادر جشن تکلیفم را سر کرده‌ام و بفهمی نفهمی سوره‌هایی که کبری‌خانم یادم داده حفظ شده‌ام. دیگر از سیاهچال نمی‌‌ترسم و هنوز اسمم نفس است ولی نفس نمی‌‌کشم....‌‌‌‌‌‌


 

این خبر را به اشتراک بگذارید