
روي تير چراغ برق هميشه پرنده نمينشيند!

لیلا باقری؛ روزنامهنگار
پاییز سال 61 ، هوا خيلي سرد بود و تعداد زياد مجروحان جنگی، سردترش ميكرد. شبانهروز در ستاد انتقال مجروحان مستقر بودیم كه يكباره خبر رسید منافقین در میدان توپخانه، بمبگذاری کردهاند. سوز و سرماي گرگ و ميش غروب بود اما داغي مثل ماده مذاب از دلم ميجوشيد و بالا ميآمد و عرق ميشد به تنم. سوز پاييز هم لباس خيس چسبيده به بدنم را يختر ميكرد. حالم تبدار شد از ديدن صحنه اما بايد روي پا ميايستادم و تاب ميآوردم. میدان توپخانه با خاک یکسان شده بود و تقریبا هیچ چیز عمودیاي دیده نمیشد. یک کامیون تی.ان.تی گوشه میدان منفجر شده بود و حتي يك جنازه كامل به جا نگذاشته بود. مجروح كه هيچ تا چشم كار ميكرد دست و پای کنده شده بود و بوي دود و خون و گوشت سوخته در هوا پراكنده. سرم گيج رفت و چشمهايم را بستم و سر را بالا گرفتم. كمي كه آرام گرفت، چشم باز كردم و اولين چيزي كه ديدم، نيمه بدن فردی بود كه از زير بغل گير كرده بود به کابل تير چراغ برق وسط میدان. سر را چرخاندم... قطعههاي بدن آدمها روي کابلهای برق آویزان بود. اضطرابم زیاد شد. باید کار را زودتر شروع میکردم. تند قدم برداشتم كه يكهو پایم رفت روی چیز نرمی. سریع عقب کشیدم. ساعد دست یک زن را لگد کرده بودم. خشمگین بودم از دیدن آن همه جانهای رفته. چشمم دويد دنبال بقيه امدادگرها. با چشم گریان، قطعات جسدها را داخل آمبولانسها میگذاشتند. جوانترها حالشان بد شده بود و گوشهاي افتاده بودند روي زمين...
بالاخره دست و پاي کرخت شدهام را تکان دادم. دستکش کار پوشیدم و جلو رفتم. تکهتکه بدن آدمها را جمع میکردیم و در آمبولانس میگذاشتیم. شدت انفجار آنقدر زياد بود كه تعداد زیادی مفقودي داشتيم كه هيچ وقت پيدا نشدند. هر آمبولانس تعداد زیادی اجساد را توي خودش جا ميداد. رانندهها آنقدر بدحال بودند كه به محض پر شدن گاز ميدادند و ميرفتند و امدادگر را جا ميگذاشتند. آخر شب، خسته با دستها و لباس خونی و چشمهايي كه از اشك ميسوخت از میدان توپخانه بیرون آمدم. راننده آمبولانس پرسيد: «كدام سمت بروم؟» گفتم: «برو... فقط برو... »
خاطرهای از محمود رمضانیان