مریم قنواتی؛ روزنامهنگار
سرشار از شور شیرین زندگی بود. وصف شیطنتهایش را از خواهرم زیاد شنیده بودم که همکلاسیاش بود. اهل سیاست نبود و ظاهرا خیلی اهل دیانت بهنظر نمیرسید. در هر جمعی وارد میشد شادی و شعف با خودش میبرد. توی دورهمیها میگفت و میخندید و میرقصید و با شوخیهایش لبخند را مهمان لبهایمان میکرد. میشنید: «کمی آروم بگیر دختر!» و میگفت: «از این آرومتر؟!». میگفت: «من رو که بهشت نمیبرن، اما توی جهنم یه بزن و بکوبی راه بندازم که بهشتیها بگن میشه ما هم بریم اونجا؟»
با این همه نماز اول وقتش ترک نمیشد. تا وقت اذان میشد میگفت: «دیگه دلقکبازی بسه! وقت نمازه.» و چادر رنگی را به سبک مادربزرگها دور سرش میپیچید و نماز میخواند.
اهل غیبت نبود. همیشه حرفش را یک جور شیرینی رو به خودت میگفت. یک جوری که اگر هم میخواستی، نمیتوانستی از او ناراحت شوی.
اهل سیاست هم نبود؛ یعنی نه راستی بود، نه چپی. میگفت: «کاری ندارم کی میآد، کی میره. فقط بذارن ما زندگیمون رو بکنیم.» عاشق خانوادهاش بود و سرشار از شور شیرین زندگی.
اصلا نمیشد باور کرد با آن جثه ظریف و نحیف، زندانبان زنان قلدر و قلچماق قرچک باشد. رفتوآمدهای هر روز تا قرچک خیلی سخت و خستهکننده بود. آنقدر درخواست داد و پیگیری کرد تا منتقل شد اوین؛ بند زندانیان سیاسی.
از زندانیها صحبت میکرد و سفت و سخت مرید آقا شده بود. گفتم تو که اهل سیاست نبودی. گفت «هنوز هم نیستم؛ اما مظلومیت و حقانیت آقای خامنهای رو باید از گفتار و رفتار دشمناش شناخت. تازه دارم میفهمم این مرد چقدر بزرگه... چقدر بر حقه... چقدر مظلومه...»
به چشمهای سرخ خواهرم نگاه کردم و پرسیدم «گریه کردی؟ چرا؟» گفت: «اگه بگم باور نمیکنی!» نگران گفتم: «چی شده؟» گفت: «شیرین شهید شده!» گفتم: «هیشکی هم نه، شیرین!» گفت: «باور کن! شهید شد رفت...»
چهره آرام آقا و بغض توی گلویش آمد جلوی چشمم: «ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند.»
به یاد شهید شیرین اسماعیلی
از آخر مجلس شهدا را چیدند
در همینه زمینه :