رقص برگها
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
توی اتاق نشسته بودم و از پنجره به درخت چنار تنومند پیادهرو نگاه میکردم. چند روزی میشد که باد نیامده بود و برگها نرقصیده بودند. دلم برای این رقص تنگ شده بود. تصمیم گرفتم حرکتی به برگها بدهم و لذت ببرم. رفتم و 17پنکه بزرگ و کوچک از همسایهها تهیه کردم و زیر درخت گذاشتم گوشهای نشستم و پنکهها را روشن کردم. باد از پروانه پنکهها بیرون میآمد و به سرعت سمت درخت میرفت، اما دریغ از تکان یک برگ! «یعنی چه؟ چرا برگها نمیرقصند؟» این پرسش در ذهنم نشست و دنبال جواب گشتم. شاید باد کم بود. برخاستم و رفتم جلوی پنکهها. هنوز به اولی نرسیده بودم که باد شدید پنکهها مرا از زمین بلند کرد و به هوا برد. دیگر فکر رقص برگها نبودم. آسمان بود و من. در همان حال که بالا میرفتم و لذت میبردم ناگهان دستی مرا گرفت و کشید سمت چپ. نگاه که کردم دست بلندی دیدم که یک سرش، یعنی کف و انگشتها، مرا گرفته بود و سر دیگرش معلوم نبود. فریاد زدم «مرا کجا میبری؟» جوابی نیامد و همچنان کشیده شدم. حتی چیزی نمانده بود یکی دو تا از اجرام آسمانی به من بخورند و نابودم کنند اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
یادم آمد که موبایلم را همراه دارم. در حالی که توسط دست به سرعت در حرکت بودم، شماره مادرم را گرفتم:
سلام مامان جون.
سلام پسرم. کجایی؟ چرا صدات این جوریه؟
چه جوریه؟
مثل صدای الاغ شده. مثل عرعر.
فکر نکنم.
خب حالا کجایی؟
تو آسمون.
یعنی مُردی؟
نه بابا، باد پنکه منو آورد. الان هم یه دست داره منو میکشه... مامان... مامان.
صدای مادرم قطع شد. حتم دارم خودش قطع کرده. همیشه فکر میکند من تو دنیای خودمم و حرفهایم را جدی نمیگیرد. در این فکرها بودم که محکم خوردم به زمین. دور و اطرافم پر بود از برگ. طوری که همه زمین را پر کرده بودند. برگها بلند شدند و کلی برایم رقصیدند. مهم نبود کجا هستم، مهم این بود که برگها میرقصیدند.
داستان سوررئال