حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟
خوشبختی یعنی قدم زدن با کافکا در خیابان های پر اگ
شهرام فرهنگی
دیوان حافظ با ارزش افزوده فال، یکی از گل درشتترین نمونهها برای کتابهایی است که امکان لذت بردن از آنها از هرجایی که باز کنی وجود دارد. مثلا میآید: هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر، در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد... از هرجا که دیوان حافظ را باز کنی، ذهنت را گیر میاندازد. میخوانی و میبندی. دفعه بعد از جایی دیگر کتاب را باز میکنی، باز گیر میافتی و...
«تذکره الاولیا »هم همینطور است، «چنین گفت زرتشت» و... همین گفتوگو با کافکا که بگذار همین الان، اتفاقی لایش را باز کنیم: «هر انسانی برای زیستن، محتاج حقیقت است. ولی حقیقت را نمیتوان از کسی کسب کرد یا خرید. برای آنکه نابود نشوی، باید هربار آن را، از درون خود، از نو بسازی. زندگی بدون حقیقت محال است. حقیقت، شاید خود زندگی باشد».
بچههای دهههای50و 60نرسیده به 20سالگی، به یقین با گرگور سامسا آشنا میشدند. ابرسوسک قصهها طوری پس پشت مخ آدم، پاهای مشمئزکنندهاش را تکان میداد و از دیوار بالا میرفت که «مسخ» از کافکا هرگز از یاد نمیرفت. هنوز هم کافکا در ایران خوب میفروشد. پیش از این اما از این هم بهتر بود. آن قدر بهتر که اصلا دست بهدست در خیابان با کافکا قدم زدن میان جوانهای شهر باب بود؛ مسخ،«گروه محکومین»، «محاکمه»، «قصر»و... شاید اینکه مسخ را صادق هدایت ترجمه کرده بود و چون آقای هدایت هم خودش شخصیت یگانهای در تاریخ ادبیات ایران بود و... میگفتند صادق هدایت او را در حد پیشوا کپیبرداری میکرده و... تمام اینها باعث میشد، شما خیلی آدم روشنفکری باشید، اگر در تاکسی، کتابی در دستتان دیده میشد که روی آن نام آقای کافکا نوشته شده بود. لامصب عین اسم شب کار میکرد!
در ردهبندی نویسندههای کرهزمین، مقایسه کردن گوستاو یانوش با فرانتس کافکا، مثل این است که گرگور سامسا را با یکی از همین سوسکهای حمام که در تمام خانهها ریختهاند مقایسه کنیم. گوستاو یانوش نویسندهای- مثل کافکا- اهل جمهوری چک است که هرگز داستان قابل بحثی ننوشت. او مثل اغلب نویسندههای بیاستعداد فقط همینقدر بلد بود که از آنچه برایش اتفاق افتاده بنویسد. چنین نویسندههایی تا نفس آخر عین بز، لجوجانه مینویسند و طبیعی است که بیهوده فکر میکنند لابد بعد از مرگشان بالاخره کشف میشوند. چنین نویسندههایی فقط میتوانند مثل گوستاو یانوش، خوش اقبال باشند که پدرشان با فرانتس کافکا همکار درآمده باشد و بتوانند با نویسنده مسخ روزگار بگذرانند.
کتاب گفتوگو با کافکا مجموعهای است از یادداشتهای گوستاو یانوش درباره روزهایی که با فرانتس کافکا گذرانده است. پدر گوستاو مدیر شرکت بیمهای بود که فرانتس کافکا در بخش حقوقیاش کار میکرد. در سال1920 گوستاو یانوش 17ساله بود. او که شیفته شعر و ادبیات بود، به کمک پدرش به اتاق کافکا راه یافت. تا سال1924که کافکا در آسایشگاه مسلولها از کره زمین رفت، یانوش جزئیات ملاقاتهایش با نویسنده مسخ را در دفترچه خاطراتش ثبت کرده است. او با همین یادداشتها تبدیل به یکی از مهمترین نویسندههای تاریخ ادبیات شد؛ مردی که با خاطراتش به شما میگوید چرا کافکا اینطور تاریک مینویسد و هیچ روزنهای برای نفس کشیدن نمیگذارد.
گفتوگو با کافکا، نخستین بار در سال1352با امضای انتشاراتی خوارزمی وارد کتابفروشیهای ایران شد. این کتاب را فرامرز بهزاد به فارسی برگردانده بود و پشت جلد چاپ اولش، بهای 175ریال نوشته شده است. با این حال، گفتوگو با کافکا تا سالها بعد- مثلا سالهای میانی دهه80- هرگز به چاپ مجدد نرسید. با این کتاب اگر وارد کتابفروشیها میشدی، کرم کتابها مثل دسته زامبیها دورهات میکردند که بفروشی! باید بفروشی! هر چندتا دوست داری، کتاب از قفسهها بردار،گفتوگو با کافکا را بگذار و برو.
جدا از این بازیها، گفتوگو با کافکا از آن کتابهایی است که از هرجا بازش کنید، ذهن را مثل سوسکی که رویش لیوان شیشهای گذاشته باشند گیر میاندازد. مثلا این طور: آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. این است که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن. مثل این است که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟- یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟- خوب، چه میگویید؟ بی اختیار گفتم: چندشآور است.