• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 10 مرداد 1397
کد مطلب : 25281
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/4V8n
+
-

گدایان چشم‌انتظار

درنگ
گدایان چشم‌انتظار


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه نگار
م-زنجفیلی که یکی از لذت‌های زندگی نسبتا پر نشیب و فرازش کندن موهای گوشش بود، در عصری دل‌انگیز که گرمای هوا از تک و تا افتاده بود، از خانه بیرون رفت و زیر سایه نیم‌بند چنارهایی با برگ‌های ارغوانی از پیاده‌راه به سمت خیابان اصلی رفت. چندبار دست گذاشت روی جیب شلوار کتانی‌اش تا مطمئن‌شود پول‌هایش سرجایشان است و احتمالا از جیبش نیفتاده. از ماه‌ها قبل که هنوز قیمت طلا و سکه نَپُکیده بود، برای چنین روزی برنامه‌ریزی و خرده‌خرده پول جمع کرده بود تا در سالگرد ازدواجش انگشتری سبک یا اگر هم شد گوشواره‌ای ظریف برای زنش بخرد. وقتی رسید زیر پل کریم‌خان، نشانی مغازه‌ای را که از قبل نشان کرده بود و طلای دست‌دوم می‌فروخت، در ذهنش مرور کرد. در حال مرور بود که یک نفر نه‌چندان مهربان زد روی شانه‌اش. زنجفیلی جا خورد. برگشت و میانسال لاغر و لندوکی را دید که تقریبا شکمش به ستون فقراتش چسبیده بود. میانسال صدایی دورگه داشت که به زور از لای دندان‌های یکی در میان بلندش بیرون می‌آمد: «پول یه شام می‌خوام... پول یه شام...» و دوباره تکرار کرد. زنجفیلی نگاه به اطرافش کرد. مرد راستی راستی نحیف و از دست‌رفتنی بود. دست کرد تو جیب شلوارش و دو اسکناس 5هزارتومانی درآورد و یکی را داد به میانسال. درنگی کرد و 5هزارتومانی دوم را هم داد. معطل نکرد و راه افتاد سمت طلافروشی. نرسیده به اول خیابان آبان، زنی تو ایستگاه اتوبوس صدایش کرد. برگشت. سالخورده بود. تقریبا همسن و سال مادرش. پیرزن گفت: «الهی خیر ببینی جوون. از اون سر تهران اومدم اینجا دنبال بیمه‌م. جون ندارم برگردم. داری ده پونزده تومن کمک کنی.»

زنجفیلی گفت پول نقد ندارد و فقط کارت عابربانک همراهش است. دروغ گفت. راهش را کشید و رفت. چند قدم دور نشده بود که برگشت. پالنگ کرد سمت پیرزن: «بفرمایید.» یک اسکناس 10هزارتومانی و یک 5هزارتومانی داد به پیرزن. می‌خواست برود که مردی با چهره‌ای آفتاب سوخته و موهای ژولیده آمد سمتش: «یه کمکی می‌کنی.» زنجفیلی دودل بود. ژولیده، شیشه‌ای بزرگ را که پر بود از گردوی پوست‌کنده در آب شور گذاشت لب جوی بی‌آب: «چند تا فال بخر... چند ماهه اجاره خونه ندادم. جون بچه‌ت، جون زنت... جون بچه‌ت...»

ـ مگه فالی چنده؟
ـ هر‌چند تا دوست داری بخر.
ـ همه‌اش چند؟
ـ هر‌چی کرمته. همه‌ش رو 100هزار خریدم. شما هر‌چی دوست داری بده. جون بچه‌ت... جون زنت... جون بچه‌ت...

زنجفیلی 70هزار تومان داد و شیشه‌ای را که گردوهای معلق در آن بالا پایین می‌رفتند، زد زیر بغلش و راه افتاد. وقتی رسید جلو طلافروشی، کرکره پایین بود. نشست روی سکوی جلو مغازه و یکی از گردوها را از تو شیشه درآورد و بی‌آنکه پوستش را جدا کند به دهان گذاشت. ته‌مزه‌ای از زنگار و تلخی می‌داد. با انگشت سبابه دست راست، دیگر گردوهای شناور را بالا و پایین کرد. یکی دیگر برداشت. ترش و شور بود. شیشه سنگین را برداشت و راه افتاد سمت خانه. آفتاب غروب کرده بود که رسید نزدیکی‌های خانه‌اش. شیشه بزرگ بدون در را با مکافات بغل کرده بود و راه می‌رفت. نرسیده به سر کوچه‌شان تو فکر و خیال بود که تو تاریک روشنای کوچه پایش رفت روی ساق پای کارتن‌خوابی که تو پیاده‌راه درازکشیده بود و کپه‌ای لباس و بطری خالی نوشابه کنارش تلنبار بود. زنجفیلی سکندری خورد. شیشه گردو محکم خورد لبه جدول و با صدایی خفه و پوک از چند جا شکست. گردوها ولو شدند کف پیاده‌راه. کارتن‌خواب دست دراز کرد و چند گردو برداشت و درسته به دهان گذاشت.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید