داستانک
دستان خونآلودم را پیشرویام گرفتم. فریاد زدم: باز هم مرتکب قتل شدم! من مستحق مرگم! چه کسی میتواند آنچه را که استحقاقش را دارم بر من روا دارد؟»
وجدانم از درون گفت: «استحقاق یا آرزو؟»
«چه فرقی میکند!»
«بله اما تو فنا ناپذیری. تو هرگز با مرگ به مجازات نمیرسی.»
مبهوتِ کف دستان سرخم، پاسخ دادم: «هرگز به مرگ نمیرسم. ولی تا ابد به مجازات خواهم رسید.»