
غلام دریاندیده قدر عافیت ندانست

پادشاهی با غلامی در کشتی نشست و غلام دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک از او منغص(مکدر) بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را بهطریقی خاموش گردانم.
گفت: غایت لطف و کرم باشد.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند.
باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. او دست در سُکان کشتی آویخت چون برآمد به گوشهای بنشست و قرار یافت.
ملک را عجب آمد.
پرسید در این چه حکمت بود؟
گفت: از اول محنت غرقهشدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
اکنون که در چاه دیدمت فرصت غنیمت دانستم
مردمآزاری آمد سنگی بر سر صالحی زد. مرد صالح را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. مرد صالح به نزدیک چاه آمد و سنگ در سر مرد مردم آزار کوفت.
آن مرد گفت: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟
گفت: من فلانم و این همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
گفت: چندین روزگار کجا بودی؟
گفت: از جاهت اندیشه همی کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بختیار/ عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز/ با ددان آن به که کمگیری ستیز
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد/ ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار/ پس بهکام دوستان مغزش بر آر
بهجز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم
حاکمی به مریضی سخت و ترسناکی گرفتار بود که تشخیص و درمان آن دشوار بهنظر میرسید. طایفه حکمای آن سرزمین متفقالقول شدند که این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت، موصوف.
بفرمود طلبکردن. دهقانپسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند.
پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت ملک را روا باشد. جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد.
ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟
گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. اکنون پدر و مادر بهعلت مال دنیا مرا بهخون در سپردند و قاضی بهکشتن فتوا داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند. بهجز خدای عزّوجل پناهی نمیبینم.
پیش که برآورم زدستت فریاد/ هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از این سخن بههم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولیتر است از خون بیگناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بیاندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت/ پیل بانی بر لبِ دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور/ همچو حال توست زیر پای پیل
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم(بخشیدم).
گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم.
گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید و الفقیر لایملک؛ هر چه درویشان راست وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت و ملامتکردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری.
گفت ای خداوند نشنیدهای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب؟
چون بهسختی در بمانی تن بهعجز اندر مده/ دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
مرگ تنپرور و نجات ضعیف
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردند. یکی ضعیف بود که هر بهدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را بهخانهای کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بیگناهند. در را گشادند. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده. مردم در این عجب ماندند. حکیمی گفت خلاف این عجب بودی. آن یکی بسیارخوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد. به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتندار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و بهسلامت بماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را/ چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرورست اندر فراخی/ چو تنگی بیند از سختی بمیرد.
هر که نان از عمل خویش خورد
حاتم طایی را گفتند: «از تو بزرگ همتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟»
گفت: «بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشه صحرایی به حاجتی برونرفته بودم. خار کنی را دیدم پشته فراهم آورده است. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط (خوان- سفره) او گرد آمدهاند.»
گفت: «هر که نان از عمل خویش خورد/ منت حاتم طایی نبرد.»
یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت: ای پدر فرمان تو را اطاعت کنم و این سخن نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه
مگوی اندوه خویش با دشمنان/ که لاحول گویند شادیکنان
آن روز غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی
یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد. قائم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند. اتفاقاً اول کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته(وصلهای که به لباس میدوزند) ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بهجای آوردند و تسلیم فرامین و خزاین بدو کردند و مدتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستند فیالجمله سپاه و رعیت بههم برآمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بهدر رفت. درویش از این واقعه خسته خاطر همی بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش. گفت منت خدای را عزّ و جلّ که گلت از خار برآمد و خار از پای بهدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی. گفت ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.
در همه سنگی نباشد زرّ و سیم
پادشاهی پسرش را به ادیبی سپرد و گفت این فرزند را مانند فرزندان خود تربیتش کن.
ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و بهجایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت(سرزنش) فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی.
گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی/ در همه سنگی نباشد زرّ و سیم
بر همه عالم همی تابد سهیل/ جایی انبان میکند جایی ادیم
اگر این، خر نبودی پیش بیطار نرفتی
مردی را چشمدرد اذیت میکرد. پیش بیطار(طبیب چهارپایان- دامپزشک) رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد. حکومت(شکایت- دادخواهی) به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست. اگر این، خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تابدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان، بهخفت رأی منسوب شود.
ندهد هوشمند روشن رای/ بهفرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگرچه بافنده است/ نبرندش به کارگاه حریر
مبر حاجت به نزدیک ترشروی
درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس. اگر بر حاجت تو واقف شود همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت من او را ندانم.(من او را نمیشناسم)
گفت منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.
یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته.
برگشت و سخن نگفت.
کسی گفتش چه کردی؟
گفت عطای او را به لقای او بخشیدم.
مبر حاجت به نزدیک ترشروی/ که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی/ که از رویش بهنقد آسوده گردی