
شاهد ترور ناجوانمردانه خانواده بهدست منافقین
حتی از کشتن خواهر نوزادم نگذشتند

ماجرای خانواده علیآبادیها تلخ و دردناک است. آنها از دامغان راهی تهران شدند تا «نجمه» فرزند نوزادشان را که از بیماری تشنج رنج میبرد درمان کنند. چند روزی مهمان خانه داییشان شهید «اسماعیل صفدری» شدند. صفدری از کارگران مؤمن و عضو انجمن اسلامی کارخانه بود و فعالیتهای زیادی علیه گروهک منافقین انجام داده بود. همین بهانهای شد تا او در لیست ترور آنها قرار بگیرد. شامگاه ۲۲ خرداد سال 1361زمانی که همه خانواده دورهم نشسته و بچهها در اتاقی دیگر مشغول بازی کودکانهشان بودند، 2 نفر از منافقین درحالیکه لباس پاسداری به تن داشتند وارد خانه شده و اعضای خانواده را به شهادت رساندند. دردناکتر اینکه خانه را هم به آتش کشیدند. امروز یکی از بازماندگان خانواده، ابوالفضل علیآبادی از شهادت دایی اسماعیل و خانوادهاش میگوید.
وقتی خانواده در آتش سوخت
یک خانواده پنجنفره بودند؛ پدر و مادر همراه فرزندانشان ابوالفضل، هاشم و نجمه، اما منافقین این 2 پسرک غریب را یتیم، آواره و داغدار کردند. ابوالفضل علیآبادی از آن روز میگوید: «نجمه دردانه و تهتغاری پدر بود. شیرینزبانیها و بابا و مامان گفتنهایش قند در دل پدر و مادرم آب میکرد. خواهرم گاهی اوقات تشنج میکرد. برای درمان او به تهران و خانه دایی اسماعیل آمدیم. ساعت ۸ صبح به خانه داییام، اسماعیل صفدری رسیدیم. روز حادثه گویا ابتدا در خانه را میزنند و زندایی میپرسد شما کی هستید؟ منافقین میگویند: «آش نذری آوردهایم. بیزحمت در را باز کنید.» تا زندایی در را باز میکند 2 نفر با لباس پاسدارها پشت در شروع به فحاشی میکنند. یکی از آنها میگوید: «صفدری کیست؟» بلافاصله در را با لگد هل میدهند و زندایی که باردار هم بود بسیار شوکه میشود. آنها با وحشیگری خود را به منزل دایی که در طبقه سوم بود، میرسانند... «بخوابید! بخوابید!» این نخستین جملاتی بود که من، برادرم، پسردایی و دخترداییام که در اتاق سرگرم بازی بودیم، شنیدیم و توجه ما را بهخودش جلب کرد. اول فکر میکردم صدای پدر باشد. من و پسرداییام به داخل راهرو آمدیم تا ببینیم صدا چیست و چه خبر است؟! دیدم 2 نفر با لباس سپاه، اسلحه روی خانواده ما گرفتهاند. تازه ۱۲سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آنها تهدید میکردند و فریاد میزدند اسماعیل صفدری کیست؟ دایی به آنها گفت: «شما با من کار دارید نه با اعضای خانوادهام!»با پسر دایی همانجا ایستاده بودیم و صحنه را تماشا میکردیم. منافقین ما را نمیدیدند. با اشاره مادرم به داخل اتاقی که برادر و دخترداییام آنجا بودند رفتیم و پنهان شدیم. صدای تیراندازی آمد و بعد نارنجکی انداختند و خانه آتش گرفت.»
همه رفتند و من تنها ماندم
از این حادثه یکی از زنداییها و داییها، همراه 3پسر بچه جان سالم بهدر بردند. علیآبادی اینطور تعریف میکند: «بعد از تیراندازی صدای مهیب انفجار هم به گوشمان رسید، بهطوری که شیشهها شکست و برق قطع شد. آتش همه جا را فراگرفته بود و به سمت ما میآمد. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم بستن در بود و تعدادی موانع که پشت در گذاشته بودیم. خانه داییام طبقه چهارم بود. کنار پنجره رفتیم و همگی فریاد «کمک! کمک!» سر دادیم تا اینکه آتشنشانی آمد. من و برادرم، هاشم، در تشییع جنازه پدر و مادر حضور نداشتیم و در خانه همسایه تحتالحفظ بودیم زیرا منافقین متوجه شده بودند که هنوز تعدادی از خانواده باقی ماندهاند و بهدنبال فرصتی بودند تا ما را نیز از بین ببرند. آن زمان منافقین را نمیشناختیم، چون برای فریب لباس سپاه تنشان بود. کل عملیات ترور داییاسماعیل و خانوادهام ۱۰دقیقه هم طول نکشید. آن شب هولناک مادرم، پدرم، دایی و خواهرم نجمه شهید شدند.»
او ادامه میدهد: «از آن شب تلخ من و برادرم، هاشم، تنها شدیم. پدرم عباسقلی علیآبادی، مادرم بتول صفدری و خواهر نوزادم نجمه علیآبادی همگی شهید شدند. واقعاً سخت بود. رفتیم پیش مادربزرگمان، اما چند سال بعد مادربزرگم هم به رحمت خدا رفت و بعد از آن عموهایمان خیلی برای ما زحمت کشیدند تا جای خالی پدر و مادر را برایمان پر کنند، اما گویا خدا میخواست من تنهاتر از همیشه شوم. سال ۶۹ یعنی 8سال بعد از شهادت پدر و مادرم، تنها برادرم هاشم بهدلیل بیماری تومور مغز استخوان به رحمت خدا رفت. سال ۱۳۷۰ در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم و به تهران آمدم. سختترین دوران عمرم سالهای ۷۰ و ۷۱ بود؛ سالی که به تمام معنا تنها بودم. سرانجام در سال ۱۳۷۲ ازدواج کردم و به لطف خدا همسری بسیارخوب نصیبم شد.»