اینجا زندگی جریان دارد
عباس از وقتی با کمک خیرین از قصاص نجات یافت خودش را وقف کمک به زلزلهزدگان کرد
«نذر کرده بودم که اگر خانواده مقتول مرا ببخشند و از مرگ نجات پیدا کنم، به زیارت امامرضا(ع) بروم و زندگی تازهای را شروع کنم. خانواده مقتول بخشیدند، پول دیه هم جور شد اما داخل زندان بودم که شنیدم کرمانشاه زلزله آمده و تصمیمم را عوض کردم.» اینها را عباس میگوید. او سالها پیش به جرم قتل به قصاص محکوم شد و به زندان افتاد اما با کمک جمعیت امامعلی از مجازات مرگ گریخت و پس از آزادی از زندان تصمیم گرفت راهی کرمانشاه شود تا به زلزلهزدگان کمک کند. «من در زندگیام خیلی سختی کشیدم. باید سختی کشیده باشی تا وضعیت زلزلهزدهها را درک کنی. برای همین تصمیم گرفتم خودم را وقف کمک به آنها کنم.» عباس در گفتوگو با همشهری از ماجرای روزی میگوید که به جرم قتل به زندان افتاد و سالهای سختی که بر او گذشت تا اینکه با کمک خیرین از قصاص گریخت.
12سال پیش، در پاییز سال84 جنایتی در یکی از محلههای خرمآباد رخ داد که قربانی آن مرد میانسالی به نام محمد بود. عامل جنایت اما نوجوان 17سالهای به نام عباس بود که در همان روز دستگیر شد و به جرم قتل به زندان افتاد. او در بازجوییها به قتل محمد اعتراف کرد اما گفت که ناخواسته دست به جنایت زده است. « در آن زمان هم درس میخواندم و هم کار میکردم تا کمکخرج خانوادهام باشم و بعدازظهرها به مدرسه میرفتم تا اینکه آن حادثه رخ داد.» بعدازظهر یک روز پاییزی بود که عباس بعد از تعطیلی مدرسه به سمت خانهشان به راه افتاد اما وقتی وارد کوچهشان شد، جمعیتی را دید که مقابل خانهشان جمع شده بودند. «پدر و برادرهایم سر کار بودند و ترسیدم اتفاقی برای مادر و خواهرهایم افتاده باشد. با عجله به سمت خانه دویدم و فهمیدم که یکی از همسایهها با مادرم درگیر شده است. ما در حاشیه خرمآباد زندگی میکردیم و مقابل خانهمان یک زمین خالی بود که وقتی باران میبارید باعث میشد داخل خانه ما پر از گل شود. برای همین پدرم آن زمین را آسفالت کرد اما یکی از همسایهها میگفت که از وقتی آنجا آسفالت شده آب باران پای دیوار آنها میرود و ممکن است باعث فروریختن آن شود. آن روز هم مرد همسایه و تعدادی از اقوامش سر این مسئله با مادرم درگیر شده بودند.»
عباس که در آن زمان 17سال بیشتر نداشت با دیدن این صحنه عصبانی و در دفاع از مادرش با مرد همسایه درگیر شد. «آنها بیشتر و بزرگتر از من بودند و برای همین حسابی کتک خوردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود و غرور نوجوانی باعث شد که به آشپزخانه بروم و چاقویی بردارم و به کوچه برگردم. دوباره با آنها درگیر شدم و دوباره کتک خوردم. برای همین چاقو را از جیبم بیرون آوردم تا آنها را بزنم اما در همین هنگام محمدآقا که در همان نزدیکی مغازه داشت و برای میانجیگری آمده بود مقابلم سبز شد و نفهمیدم چطور ضربه چاقو به گردنش خورد و جانش را گرفت.»
حکم قصاص عباس 17ساله در دادگاه به قصاص محکوم و مدتی بعد حکم قصاصش در دیوانعالی کشور هم تأیید شد. کابوس اعدام یک لحظه هم رهایش نمیکرد و آنقدر دچار مشکلات روحی شده بود که 2بار دست بهخودکشی زد اما با کمک همبندیهایش نجات یافت. سالها گذشت و او که حالا مردی جوان شده بود پشت میلههای زندان همچنان امیدوار بود که خانواده مقتول از گناهش بگذرند. در نهایت نیز پادرمیانی ریشسفیدان نتیجه داد و اولیای دم حاضر شدند در ازای دریافت مبلغی از قصاص بگذرند.
روز اجرای حکم خانواده عباس فقیرتر از آن بودند که بتوانند مبلغ درخواستی خانواده مقتول را فراهم کنند و این در حالی بود که آنها شرط کرده بودند که در غیراینصورت حکم قصاص باید اجرا شود. «23آبانماه بود که مرا صدا زدند و فهمیدم که زمان اجرای حکم رسیده است. یک شب در قرنطینه زندان بودم و تا صبح نخوابیدم و دعا میکردم. نماز صبح را که خواندم، وصیتم را نوشتم و بعد مرا به حیاط زندان بردند. هوا سرد بود و پاهایم میلرزید. آمبولانس پزشکی قانونی درگوشه حیاط بود و مطمئن بودم که به پایان راه رسیدهام. خانواده مقتول در حیاط بودند. از چهارپایه بالا رفتم و طناب دار را به گردنم انداختند. چشمانم را بستم و اشهدم را خواندم. آماده بودم تا برای جرمی که مرتکب شده بود مجازات شوم که در همین هنگام اعضای جمعیت دانشجویی امامعلی وارد زندان شدند. آنها از مدتی قبل در جریان پروندهام قرار گرفته بودند و چون برای نجات افرادی که در نوجوانی مرتکب قتل و به قصاص محکوم شدهاند تلاش میکنند، با خانواده مقتول صحبت کردند و گفتند که هرطوری شده مبلغ درخواستیشان را با کمک خیرین فراهم میکنند. همین اتفاق هم افتاد و من که در آستانه قصاص بودم با کمک آنها و خیرین نجات یافتم و 12آذرماه از زندان آزاد شدم.
سفر به کرمانشاه عباس زمانی که در زندان بود نذر کرده بود که اگر از قصاص نجات پیدا کند، به زیارت امام رضا(ع) برود اما 21آبانماه و زمانی که زلزله مرگبار کرمانشاه رخ داد، تصمیم گرفت درصورت آزادی به کمک زلزلهزدگان برود.« وقتی آزاد شدم همهچیز برایم تازگی داشت. من 12سال رنگ خیابانها و کوچههای شهر را ندیده بودم. چند روز اول نزد خانوادهام بودم اما بعد تصمیم گرفتم راهی کرمانشاه شوم. با جمعیت امامعلی که تماس گرفتم آنها گفتند اتفاقا انباری در ثلاثباباجانی در اختیار گرفتهاند و از آن برای دپو و توزیع کمکهای خیرین بین زلزلهزدگان استفاده میکنند. با هماهنگی آنها راهی ثلاث باباجانی شدم و کارم را شروع کردم.»
عباس، صبحها که از خواب بیدار میشود شروع به بستهبندی اقلام و کمکها میکند تا آنها را بهدست نیازمندان برساند.« قبل از ظهر بستهها را بار وانت میکنیم و راهی روستاها میشویم. از ساعت 7صبح بیدار میشوم و کارم تا نیمه شب طول میکشد اما باور کنید هرگز احساس خستگی نکردهام. من در زندگیام خیلی سختی کشیدم. باید سختی کشیده باشی تا وضعیت این مردم را درک کنی. اوضاع مردم در روستاها خیلی بد است. مخصوصا روستاهایی که در ارتفاعات هستند. سرما تا مغز استخوان نفوذ میکند و در این سرما، بیشتر آنها در چادر زندگی میکنند. همین چند روز پیش که به روستای بیوله رفته بودیم، صبح زود دختربچهای را دیدم که از چادر بیرون آمد و از سرما میلرزید. میخواست مقابل چادر آتش روشن کند تا کمی گرم شود اما هرچه تلاش میکرد نمیتوانست. یا اینکه جمعه گذشته در یکی از روستاها با کمک جمعیت برنامهای برای بچهها برگزار شده بود. برنامه طنز بود و بچههایی که جواب سؤالها را میدانستند جایزه میگرفتند. آن روز دختر و پسری 6- 7ساله پیش من آمدند و گفتند که میخواهند جایزه بگیرند. من هم جواب سؤال را به آنها گفتم و دختر بالای سکو رفت و جایزه گرفت. بعدا شنیدم که آن خواهر و برادر همه اعضای خانوادهشان را در زلزله از دست دادهاند و بیسرپرست هستند.»
عباس خودش مرگ را به چشم دیده، تا یک قدمی اعدام رفته و برای همین ارزش زندگی را به خوبی میداند. «دلم میخواهد کاری در مناطق زلزلهزده پیدا کنم تا هم بتوانم کمک خرج خانوادهام باشم و هم خودم را وقف کمک به مردم کنم. مردم اینجا روحیه خوبی دارند. پیرمردی میگفت که تا چند سال پیش هیچ غریبهای به روستایشان سر نمیزد اما از وقتی زلزله آمده مردم زیادی از شهرهای مختلف برای کمک آمدهاند و همه اینها حکمت خداست. مردم برای کمک به زلزلهزدگان سنگتمام گذاشتند. چند روز پیش در بین کمکهای خیرین یک پاکت نیم کیلویی قند دیدم که داخلش یک کاغذ بود و روی آن نوشته بود:« شرمندهام. فقط همین را در خانه داشتم تا برایتان بفرستم.»